صادقی ( 87/1/18 ساعت 8:54 ع )
از چگونگی و زمان حضور در جبهه بگویید
.
ما اولین گروه مبارزی بودیم که تحتنظر آیتالله حکیم فعالیت میکردیم. یک ماه آموزش دیدیم و رفتیم جنوب، پاسگاه زید. دو ماه و اندی ماندیم.
عملیات خیبر آغاز شد. وظیفة ما پشتیبانی از پاسگاه زید بود. ارتش آمد، ولی عملیات اصلی از هور هویزه بود. در یک شب ششصد تا هفتصدهزار گلوله از انواع مختلف بر سر ما ریخت و «گونه» سقوط کرد. من در آن زمان سالم بودم. با تعدادی عراقی آمدیم تا گونه را پس بگیریم. به هور هویزه آمدیم.
آنجا در هور هویزه در چادر بودیم. تپهای در یک کیلومتری خیمههای ما بود. رفته بودم طرف آن تپهها که هواپیماهای عراقی شیمیایی زدند. باد برعکس جهت خیمهها بود و به طرف من میوزید. احساس سوزشی در چشمانم کردم. با آبی که همراهم بود، صورتم را شستم. سوزش چشم و صورتم بیشتر شد و با باقیمانده آب باز صورتم را شستم. به چادرها که برگشتم دوستانم گفتند که هواپیما شیمیایی زده و حتماً باید برگردی و به درمانگاه بروی. من قبول نمیکردم، اما با زور بردند. در چادر امداد، یک دکتر بود و شصت ـ هفتاد مجروح که هر کدام به نوعی مجروح شده بودند. گفتم خجالت بکشید از این همه مجروح و من را برگردانید. من سالمم. به چادرها برگشتیم. مستقر شدیم.
بعد از عملیات هور و خیبر؟
!
رفتم نیروی دریایی و در گروه فنی آنجا مشغول شدم. آن موقع ما به تیپ امام صادق(ع) گسترش پیدا کرده بودیم و یک گردان دریایی داشتیم و دو گردان زمینی. من هم معاون فنی فرمانده گردان بودم در نیروی دریایی. عملیات قدس هم انجام شد. از قرارگاه نجف اشرف آمدند گفتند ما میخواهیم از شما در تعمیرگاه قرارگاه استفاده کنیم. قبول کردم. هر شب تا صبح، سه موتور قایق را، که سوخته بود، تعمیر میکردم. سپس گفتند به قرارگاه کربلا بیا. آنجا یک کارگاه بزرگ بود. به عنوان استادکار و ناظر مشغول شدم. آن موقع آقای شمخانی در آنجا فرمانده نیروی دریایی بود.
عملیات قدس چهار آغاز شد. التماس میکردم که میخواهم در عملیات شرکت کنم. بالاخره اجازه دادند. در همان روز بعد از ظهر داشتم نقشه مخازن را طراحی میکردم که از بالای اسکلت افتادم و کمرم شکست و به بیمارستان انتقال یافتم. از شرکت در عملیات محروم شدم. حدود دوازده روز در بیمارستان امام خمینی(ره) بستری شدم. بعد از آن، با هواپیما به تهران و سپس به قم منتقل شدم و شش ماه ناتوان افتاده بودم. یک روز یکی از دوستان به عیادتم آمد و مقداری خاک کربلا برایم آورد و من به نیت شفا خوردم. ساعتی نگذشته بود که حالم کاملاً خوب شد و هیچ درد و ضعفی نداشتم. روز بعد راهی جبهه شدم. عملیات کربلای دو در پیش بود. کارهای مقدماتی و تمرینهای عملیات در بهبهان انجام میشد. دوشکای 45 کیلویی را بر دوش گذاشتم و به قله کوه رفتم. گفتم میخواهم ببینم این یک ذره خاک کربلای حسین(ع) با من چه کرده است!
در عملیات کربلای دو، برای باز کردن معبر میدان مین 27 نفر شهید شدند. من فرمانده گروه بودم و میخواستم رد بشوم، ولی نمیتوانستم. یک آرپیجی هم داشتم. خاکریزهای عراقیها بسیار نزدیک بود. آتش سنگین روی این میدان مین میریختند و یک نفر هم نمیتوانست رد شود. حدود چهل تا پنجاه نفر شهید و مجروح دادیم. من ناگهان «یا علی» گفتم و برپا ایستادم. در آتشی که اگر کسی یک انگشت خود را بالا میگرفت، او را میزدند، با آرپیجی، خاکریزی را که از آن یک تکتیرانداز ما را هدف قرار میداد، منهدم ساختم و نیروها توانستند رد بشوند. ما چهار کیلومتر پیادهروی کرده بودیم و از تشنگی دهانها خشک شده بود و زبانمان در دهان چسبیده بود. توان باز کردن دهان را هم نداشتیم. یکی از نیروها با آهنگی بسیار خفه صدا زد: اللهاکبر. تعجب کردم که این چرا الله اکبر گفت؟ الان دشمن از وضعیت ما و خستگی و نفرات اندکمان خبردار میشود و ما را از بین میبرند. به هر صورت، رد شدیم و آن ارتفاع سقوط کرد. بعثیها بسیجیها را با لباس دفن کرده بودند و پاهایشان را از زمین بیرون گذاشته بودند. عملیات که تمام شد، همان کسی که با آرپیجی او را زده بودم، از پا تا سینه سوخته بود. در مقابل دوربین صدا و سیما از او پرسیدم کجا بوده. نشانی که داد، گفتم من همان کسی هستم که آرپیجی به تو زدم. بگو شما چگونه شکست خوردید؟ گفت «مقاومت خوبی داشتیم، اما وقتی شما فریاد اللهاکبر سر دادید، صدای فریاد حدود دههزار نفر را شنیدیم. این صدا باعث شد اسلحه خود را بر زمین بگذاریم!» اما ما فقط چهارصد نفر بودیم.
خدا رحمت کند آقای دقایقی را. بچههای توابین از شهید دقایقی پرسیدند چگونه به نیروهای دشمن حمله کنیم در حالی که آنها سه برابر ما نیروی آماده دارند؟ گفت در عرف ما میشود؛ در اسلام میشود؛ همین طور هم شد و ما آن پیروزی را کسب کردیم. وقتی نیتهای ما صاف و صادق با خدا بود، خداوند نیز یاریمان میکرد.
در همین عملیات کربلای 2 موج انفجار مرا گرفت. بعد از عملیات، دشمن پاتکی با هلیکوپتر انجام داد و موشکی به سوی چادری که ما در آن بودیم آمد و در فاصله پنج متری ما منفجر شد. من احساس کردم سرم در بین منگنه قرار گرفت و یک میله از این طرف سرم وارد و آن طرف خارج شد. به دوستم گفتم طوریت شده؟ گفت نه. از سنگر خارج شدیم. دو نفر هم شهید شدند. دیدم از گوشم آب خارج میشود. برای معالجه من را عقب فرستادند. اما من از ماشین پیاده شدم و دوباره به پادگان بازگشتم.
بعد از آن عملیات حلبچه بود که من مسئول اطلاعات عملیات گردان شدم. ما یک رودخانه پیش رو داشتیم که پهنای آن حدود پانزده متر بود که از کوهها سرازیر میشد. آب آن، سرعتی معادل شصت تا هفتاد کیلومتر در ساعت داشت. گفتند میخواهیم با قایق نیروها را ببریم. به عنوان کارشناس نظر شما چیست؟ گفتم اصلاً ممکن نیست؛ در رفت شاید بشود، ولی در برگشت امکان ندارد.
قبل از این کار، آنها طنابهایی را به کوه متصل کرده بودند که نیرو به واسطه آن منتقل شود، ولی این کار به کندی صورت میگرفت و تعداد نیروها زیاد بود. قرار شد به کوه میخهای قوی بزنیم. سیم بکسل به آن وصل کنیم و به سیم بکسل قرقره بزنیم و به قایق وصل کنیم که اگر قایق نتوانست برگردد، یکی دو نیرو آن را بکشند و بیاورند. امکانات آوردند. در این حین یکی از نیروهای من به نام ابوخضیر که شجاع و نترس بود، گفت: اجازه میدهی من وارد این رودخانه شوم. گفتم چند نفر رفتند و همراه با اسلحه و امکاناتش غرق شدند. گفت میروم. گفتم حداقل طناب به قایق ببندیم. گفت نه من میروم. تنهایی با قایق عبور کرد و برگشت، بر خلاف جهت آب!
نیرو همراه او سوار کردم. رفت و آمد. دوباره نیروها را زیاد کردم، رفت و آمد. گفتم خدایا امکان ندارد! نیروهای قرارگاه آمدند، گفتم آقایان سیم بکسل را رها کنید، نمیدانم چطور شده. سرعت موتور شصت کیلومتر بود و سرعت آب، هفتاد کیلومتر. نمیدانم چگونه این قایق مقاومت میکند؟ گفتند: ما محضر امام بودیم. فرمودند: با قایق رد شوید. به ایشان گفتیم سرعت آب زیاد است. فرمود: با قایق بروید و نیروها را ببرید. گفتم ما تسلیم امر خداییم، قبول. نیروها را رد کردیم. و عملیات حلبچه آغاز شد.
من خطشکن بودم و مسئول اطلاعات. به کار خود برگشتم. یک عکس از امام همیشه توی جیبم بود. در عملیات از جیب درآوردم و به دکمه سمت چپ پیراهنم وصل کردم. برادران داشتند مینها را خنثا میکردند. من پشت سر آنها نشسته بودم که یک مین منفجر شد و ترکشی به پایم اصابت کرد و تکه گوشتی از پای من جدا کرد. احساس کردم قلبم به شدت میسوزد. فردا صبح، مرا بردند و پانسمان کردند. دیدم در قسمت عمامة امام روی عکس، یک ترکش قرار گرفته که دقیقاً روی قلب و سینهام، اثری چون صلیب گذاشته. هنوز آن عکس و آن ترکش را به یادگار دارم.
پس از عملیات حلبچه، آمدیم در تیپ امام حسین(ع) در شاخ شمیران. شهدای زیادی داده بودیم. آمدیم تا نیروها را جا به جا کنیم. ما گردان شهید صدر بودیم و من معاون سوم گردان بودم. فرمانده گردان میخواست برود و موقعیت شاخ شمیران را تحویل بگیرد. شیمیایی زده بودند. آمد سراغ معاون اول که او را بفرستد. من پایم هنگام سوار شدن ماشین پیچ خورده بود. در پایان قرار شد من بروم و موقعیت شاخ شمیران را تحویل بگیرم. گفتم فقط کوهنوردی نداشته باشد، چون با این پا نمیتوانم صعود کنم. گفتند سربالایی ضعیفی است. قبول کردم. سوار ماشین شدیم، شب بود، در راه بوی سیر احساس میشد. شیمیایی زده بودند. به هر حال نیروهای همراه ما ماسک زدند، بهجز من!
موقعیت را از آنها تحویل گرفتیم. نیروها صبح رسیدند. منتظر فرمانده گردان شدم. گفتم بیا تا مسئولیت را تحویل شما بدهم و اگر با این موقعیت عملیات انجام بگیرد، یک نفر هم سالم نخواهد ماند. معاون اول فرمانده، بالاتر رفته بود. در حالی که میخواستم خود را به معاون اول برسانم، یک خمپاره شصت در حدود یک متری من فرود آمد و شصت هفتاد تا ترکش خوردم که یک ترکش بزرگ آن به معدهام اصابت کرد. بیهوش شدم بهداری خطمقدم نام مرا با شهدا رد کرد. دو سرباز که مرا به عقب میبردند، در میان راه خسته شدند. از آنها خواستم که مرا کنار جاده بگذارند و بروند. به خدای خودم گفتم خدایا، من از اولین لحظات میخواستم در خط مقدم شهید بشوم تا غسلم ندهند. دو تن از برادران تدارکات آمدند و مرا بلند کردند و به نفربر رساندند و به راننده نفربر گفتند: این مسئول ماست، زودتر او را برسان و یکی از آنها با من آمد. به بیمارستان صحرایی رسیدیم. دکتر گفت باید او را به مقر محمد رسولالله(ص) برسانید. به راننده آمبولانس گفت پنج دقیقه فرصت دارید. راننده هم با تمام سرعت مرا به بهداری محمد رسولالله(ص) رساند. دکتر نبود. یک رادیولوژی از من گرفتند و دیدند ترکش بزرگی درون معدهام هست. گفتند باید الآن عمل بشوی و ما دکتر جراح نداریم. گفتم فقط مرا بیهوش کنید، هر کاری میخواهید انجام دهید. یک نفر بود که نمیدانم پزشک بود یا پزشکیار. ولی بسیار مؤمن بود. خیلی حال درستی نداشتم، او عمل را برایم انجام داد و سپس مرا به باختران اعزام کردند. پس از دو ماه زخم عمل من دوباره باز شد و دوباره مرا عمل کردند.
عملیات مرصاد هم شرکت داشتید؟
المرصاد، و ما ادراک مالمرصاد. ما عاجزیم از شکرگزاری خدا که توانستیم راه منافقین را سد کنیم. هیچ کس غیر از ما آنجا نبود. این را کسی نمیداند جز خدای متعال و برخی مسئولان سپاه. این بزرگترین افتخار ماست. اگر منافقین داخل ایران میشدند، نه شرفی باقی میماند، نه مسجدی، نه دین و نه هیچ کس که ادعای شرف کند. خدا رحمت کند شهید صیاد شیرازی را، که اگر نبود، عملیات موفق نمیشد. من البته مجروح بودم. معاون فرمانده بودم. بعد از هجده یا بیست و چهار ساعت که منتظر امداد بودیم، صیاد شیرازی دو هلیکوپتر آورد. وقتی آمدند دیدیم یکی از هلیکوپترها را خود صیاد شیرازی با آن چهره نورانی و خندان هدایت میکرد. با یک یک ما مصافحه کرد و سوار شدیم و نیروها پیاده شدند. ما مهمات را داخل ماشین گذاشتیم. یک گردان بودیم. از این گردان چند نفر بیشتر باقی نماندند، همه شهید شدند، حتی فرمانده گردان. خداوند را سپاسگزارم که پس از این عملیات آتشبس شد. یک مأموریت داشتم که آن نیز تمام شد.
پس از آتشبس چه کردید؟
در دانشگاه امام حسین(ع) کنکور دادم و وارد دانشگاه افسری (دافوس) شدم. یک ماه به پایان دوره مانده بود که انتفاضه در عراق صورت گرفت و از طرف فرماندهی لشکر بدر سراغ من آمدند. گفتند برای یک ماموریت باید به داخل عراق بروی. مأموریت من پیدا کردن جاهایی برای انبار سلاح با هماهنگی قرارگاه رمضان بود. (نمیدانم! شاید نباید اینها را میگفتم، کمی محرمانه بود...) بههر حال وارد عراق شدم.
سه نفر بودیم. به طور کاملا سرّی از کوههای قصر شیرین وارد شدیم. مقداری عکسهای آقای حکیم هم داشتیم. مأموریت من دو روز بود که بروم و انبار اسلحه را آماده کنم و با بعضی از آشناها که آنجا داشتم هماهنگ کنم که آماده بشوند. مأموریت با موفقیت انجام شد. در مأموریتم به کاظمین رفتم. مامورها دور و بر حرم زیاد بودند. از بیرون حرم سلام عرض کردم. میخواستم به کربلا بروم، ولی استخاره بد آمد و در خیابانی که به کربلا منتهی میشد ایستادم و زیارتنامه خواندم و به امام حسین(ع) و به حضرت عباس(ع) سلام دادم و دیگر جلوتر نرفتم.
برای آیندگان و رزمندگان توصیهای، حرفی دارید بفرمایید
.
درباره جنگ و جبهه یک چیز را بگویم. هر چه ما جنگ را از طریق تلویزیون دیدیم و هر چه شنیدیم، قطرهای از دریایی است که در جبهه اتفاق افتاده. شهدا امداد غیبی را به چشم دیده بودند. برخی از شهدا چیزهایی برایم بازگو کردهاند که فقط خدا میداند و بعضی از اولیا، که الآن نمیتوانم آنها را بگویم.
با دردهای ناشی از جنگ چگونه کنار میآیید؟
این از الطاف خداوند است. این باران رحمت خداست که بر من میبارد. من گناهان بسیار دارم که خداوند میخواهد گناهانم را محو کند. من در بالاترین درجه خوشبختی هستم. در قله خوشبختی هستم. چون در این راه این دردها را تحمل میکنم که انشاءالله در راه خدا است، در تمام زندگیام در ایران خوشبخت بودم. من قبلاً در گمراهی بودم. از وقتی که به ایران آمدم، از ظلمات به نور و از تاریکی به روشنایی آمدم. من در خوشبختی کامل هستم و از خداوند میخواهم که از من راضی باشد و عاقبتم را ختم به خیر و شهادت گرداند. اگر تکهتکه هم بشوم، خدا را سپاس خواهم گفت.
=============================================================
صادقی ( 87/1/18 ساعت 8:49 ع )
گفتگو با سردار جانباز ال علی
میخواستیم به دیدار کسی برویم که میتوانست امروز در صحت و سلامت کامل و با داشتن زندگی متوسطی در شهر روم ایتالیا زندگی آرام خود را ادامه دهد
. یکی از دوستانش کارها را هماهنگ کرده بود. خانهاش را در کوچههای تنگ یکی از محلههای پایین شهر قم پیدا کردیم. از حیاطی کوچک و آجری گذشتیم و از پلههایی بالا رفتیم که یک فرد سالم هم توان بالا رفتن از آن را نداشت، تا چه رسد به.... به حال پذیرایی وارد شدیم که به مساحت یک اتاق کوچک هم نبود. چراغهای روشن حال، به سختی فضای اتاق و دیوارهای کاهگلی آن را روشن میکرد!
روی تاقچه، کنار عکسهای امام راحل و مقام معظم رهبری، عکس او و پدرش به چشم میخورد و آن سوتر عکسی از بارگاه ملکوتی امام حسین
(ع) روبهروی تختش به چشم میخورد. آلعلی که در کنار دستگاه اکسیژنش روی تختش دراز کشیده بود، از این بارگاه نورانی خاطراتی داشت. هنوز هفت سال را پر نکرده بود که کنار پدرش حاضر میشد و کمک میکرد صفحههای مسی را بر آجرهای گنبد سوار میکرد و سپس آجر را روی آتش میگذاشت و روی مس آب طلا میکشید و دانهدانه در گنبد زیبای حرم امام حسین(ع) کار میگذاشت.
خم شدیم و دستش را بوسیدیم و او هم با تواضع کامل تلاش میکرد به بوسة ما جواب دهد و دست ما را ببوسد
. ادبش اجازه نمیداد که بر روی تخت، خوابیده مصاحبه کند. به سختی بر صندلی نشست و با نفسهای بریدهبریده از شبهای شور و شعور گفت و گفت...
دبیرستان را که تمام کرد، به سربازی رفت و در جنگ
1976 با اسرائیل شرکت کرد. پس از سربازی فوق دیپلم صنعتی را گرفت، تعمیرگاهی را مدیریت کرد که ماشینهای شورلت و بنز را تعمیر میکرد. مراجعهکنندگان او بیشتر ماشین شخصیتهای رده بالای عراق بودند. از نظر مالی و موقعیت اجتماعی در عراق در وضعیت مطلوبی قرار داشت، اما نزدن عکس صدام حسین به تعمیرگاه و برخورد لفظی با برخی از افراد و انتقاد از رژیم بعثی و رد کردن عضویت در حزب بعث، او را در موقعیتی قرار داد که مجبور شد قبل از دستگیری و اعدام، اموال خود را در عراق بر جای گذارد و مخفیانه به ایتالیا فرار کند.
او حقیقت را دریافته بود و آن را از زبان مبارک امام خمینی
(ره) شنیده بود. فهم همین حقیقت بود که کوچههای تاریخی ایتالیا و روم دیگر گنجایش روح بلندش را نداشت. او با مراجعه به سفیر وقت ایران در ایتالیا، دکتر حیدری، و نیز با هماهنگی نمایندة ایران در واتیکان، آقای سیدهادی خسروشاهی، میخواست راهی را به سفر به ایران بیابد. آپارتمانش را فروخت و راهی سوریه شد. پس از اقامت یک هفتهای در دمشق، به ایران آمد و درست دو هفته پس از حضور در ایران، به سوی جبهههای حق شتافت.
آلعلی، نمادی از هجرت مردانی است که به دنبال نور در عصر ظهور، لطافتها و زیباییها را در سایهسار جهاد جستجو کردند و از همة زیباییها و ظاهری دنیا گذشتهاند
. آلعلی نمادی از لشکریان سپاه بدر و آنانی است که در عالم گمنامی مدال نامآوری ملائک را بر سینة خود آویختند و...
آلعلی گفت و گفت از شکنجههایی که در دل سیاهچالهای رژیم بعث بر تن به یادگار داشت؛ از ترکشهایی که جسم رنجورش را آزرده بود و به جا جای آن در بدن نحیفش افتخار میکرد؛ بمبهای شیمیایی راه بر نَفَسش بسته بود، اما نَفْسش را زیر گامهای نوری که در سینه داشت کشته بود
. از آلعلی چیزی جز نور باقی نمانده بود و خاطراتی که همه نور بود، نور.
احساس میکردیم در برابر قلهای بلند که بر فراز آن غلبه ایمان را بر سلاح فریاد زده بود ایستادهایم، از خودگذشتگی او، گذشتن از مال و امنیت و آسایش، به آغوش خطر رفتن و زندگی زاهدانة او، و این آخرین جمله او قبل از آنکه سرشک از سیمای او جاری کند، ما را شرمنده کرد؛ ما کجا و این قلة عزت و افتخار کجا؟
! او در پایان سخنانش گفت: «به ایران که آمدم از ظلمات به نور و از تاریکی به روشنایی وارد شدم و من الآن در خوشبختی کامل هستم.»
آلعلی برای یک لحظه بغضش را فشرد، خواست از چیزی بگوید، اما سریع گلایهاش را با این کلام قطع کرد
: «بماند قیامت، نزد پیغمبر.»
هنگام خداحافظی بار دیگر با اینکه تلاش میکرد جلویمان را بگیرد، دستانش را بوسیدیم و او را با عکس امام و رهبری، با عکس پدرش و با گنبد نورانی امام حسین
(ع) و خاطرات نورانیاش تنها گذاشتیم، هنگامی که از پلههای خانه کوچک و خاکیاش پایین میآمدم این جملة امام راحل در ذهنم نقش بست: «خط سرخ شهادت خط محمد و آلعلی(ع) است.» با خود فکر کردیم امروز یا فردا «آلعلی» در کنار مولایمان علی(ع) آرام میگیرد. اما «هر که با آلعلی در افتاد، برافتاد».
شب که برگشتیم اخبار از محاکمه صدام میگفت
.
=============================================================
صادقی ( 87/1/18 ساعت 8:45 ع )
لطفا ظبط نکنید
علی مهر
سرهنگ طفره میرفت. انگار برای حرف زدن تردید داشت. نگاهی به دور تا دور میز انداخت و چهرهها را از نظر گذراند.
ـ دارد ضبط میکند؟
ـ آره.
سردار به شوخی گفت:
ـ عکست که نمیافتد توی ضبط، این همه به کتت ور میروی؟!
ـ هیس س س، دارد ضبط میکند!... خوب، بسمالله الرحمن الرحیم، عرض کنم حضورتان، یک خاطرهای دارم از آقا مهدی زینالدین که یک کمی با دیگر خاطراتی که گفته شد تفاوت دارد. یعنی مربوط به جبهه نیست، به پشت جبهه است. ولی به خوبی روحیه و صفای آقا مهدی را نشان میدهد. یک روز برای انجام مأموریتی شش هفت نفری همراه آقا مهدی به نزدیکیهای شوش رفته بودیم. نزدیکیهای ظهر کارمان تمام شد. آقا مهدی گفت: «غذای خوب کجاست. برویم دلی از عزا درآوریم؟»
من گفتم: «آقا مهدی، یک جای خوب سراغ دارم. اگر موافق باشی برویم آنجا. غذای خوبی دارد. »
رفتیم شوش. همانجا که من گفته بودم. آنجا که رسیدیم وقت اذان بود. آقا مهدی یک عادت بدی که داشت... این را ننویسیدها! برای مزاح گفتم. در واقع یک عادت خوبی که داشت هر جا وقت نماز میشد میایستاد به نماز. آنجا هم...
رانندة آقا مهدی با انگشت به ضبط اشاره کرد و گفت:
ـ با عرض پوزش که حرف جناب سرهنگ را قطع میکنم. در رابطه با همین نماز اول وقت آقا مهدی؛ بارها وسط جاده، وسط بیابان، وقت نماز، خودرو را نگهمیداشت، میایستاد به نماز. خیلی هم مقید به نماز جماعت بود. به کسانی که همراهش بودند میگفت: «بایستید جلو؛ پیش نماز، اگر کسی بهانه میآورد یا شکستهنفسی میکرد و این جور چیزها، خودش جلو میایستاد و نماز به جماعت برگزار میشد. »
ـ بله میگفتم... غذاخوری شلوغ بود. مرد و زن. ما رفتیم بالکن غذاخوری برای نماز. ولی قبل از بالا رفتن، آقا مهدی برای همه غذا سفارش داد. همه میدانستند که آقا مهدی در چنین مواقعی هوای بچهها را دارد. خواستیم بیاییم پایین سر میز ناهار که یک دفعه صدای گریة آقا مهدی بلند شد. هایهای گریه و «الهی العفو» گفتن. همان توی راهپله میخکوب شدیم. همة مشتریهای غذاخوری دست از غذا کشیدند و سر برگرداندند به طرف صدا. هاج و واج که این کیه؟ چه خبر شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ راستش، خوب، حالا باید راستش را گفت؛ بعد از بیست، بیست و یک سال. آن موقع ما از آن وضعیت، آن نگاههای متعجب خجالت کشیدیم. توی دلمان گفتیم: «بابا، این کارها جایش توی نماز شب است. توی آن تنهایی. نه اینجا، وسط شهر، وسط غذاخوری، وسط مردم. کاشکی اینها را ضبط نمیکردی... ولی نه، اشکالی ندارد، حقیقت است دیگر. اگر آن وقتها این فکرها را نمیکردیم که حالا اینجا نبودیم، پیش آقا مهدی بودیم. پیش بقیة شهدا. ضبط کن. چند دقیقهای همة نگاهها به بالکن بود. میخواستند ببینند کیه که اینطور گریه میکند و «الهی العفو» میگوید. بالاخره آقا مهدی سر از سجده برداشت. صورتش خیس خیس بود. انگار تازه شسته بود. مشتریها که این صحنهها را دیدند همه یخ کردند. رنگ همهشان زرد شد. غافلگیر شده بودند.
آقا مهدی همین که دید همه دارند او را نگاه میکنند، لبخندی زد و انگار نه انگار چیزی شده، مردم هم به حال عادی برگشتند.
سر میز غذا، سفارشهای آقا مهدی را آوردند و مشغول شدیم. اما همه زیر چشمی آقا مهدی را زیر نظر داشتیم. میخواستیم ببینیم حالا که قرار شده دلی از عزا درآوردیم او چه میکند؟! برای آقا مهدی سوپ آوردند. تعجب کردیم. ولی به خودمان دلداری دادیم که اول سوپ سفارش داده تا آماده شود برای غذای اصلی. آقا مهدی نان و سوپ را جلو کشید و مشغول شد. ما هم به چه بدبختی شروع کردیم به جوجهکباب خوردن. خوب، نمیشد. حسابش را بکنید؛ فرماندة لشکر «نان و سوپ» بخورد. ما هم با پررویی...
سوپش که تمام شد، منتظر بودیم که غذای اصلی را بیاورند، ولی او یک «الهی شکر» گفت و بلند شد. همه وا رفتیم. همین را بگویم که تا اهواز همه ساکت بودیم جز آقا مهدی. خجالت میکشیدیم که حتی کلمهای بگوییم...
خب، اگر میشود اسمی از من نیاور. بنویس، بنویس... خاطره از «همرزم سردار».
=============================================================
صادقی ( 87/1/18 ساعت 8:41 ع )
داود امیریان
من تا حالا آدم به این باحالی و مؤمن ندیدم
. نمازش اصلاً ترک نمیشود. بیست و چهار ساعت در حال عبادت و صلوات فرستادن و کمک به این و آن است. عراقیها که هیچ، ما هم ازش راضی راضی هستیم. عجب جوان خوب و باصفاییه. تمیز و مرتب و سر به زیر. به کوچک و بزرگ، چه عراقی و چه ایرانی زودتر از طرف سلام میکند و احترام نظامی به جا میآورد. سمبل یک اسیر خوب و بیدردسره. چکیده منشور ژنو درباره اسراست. نه اینکه دلم برایش تنگ نشودها، نه! خیلی هم دوست دارم پیشمان بماند. اما ترسم از این است که پیش این بعثیهای بیپدر و مادر کافر بماند و اخلاقش فاسد بشود. هر چی نباشد ما امانتداریم و دوست دارم وقتی صحیح و سلامت پیش خانوادهاش برگشت یک ذره هم از تربیت درستش کم نشده باشد. دوست ندارم فحشهای خواهر و مادر و پاسور و قمار یاد بگیرد. آخر تو که نمیدانی، این بعثیهای هیچیندار، حتی سر شپشهای سرشان با هم قمار میکنند! هر چی بهششان سخت میگیریم که بابا قمار خوبیت ندارد، از قدیم گفتهاند قمارباز، نه قماربر، اما مگر تو آن مُخشان میرود؟
چی؟ میشناسیش، اصلاً تو ارودگاه خودت بوده، همین جاسم رمبو؟ خب مرد مؤمن زودتر میگفتی ما این قدر دروغ نمیگفتیم و خودمان را پیشات ضایع نمیکردیم
. ببین سرهنگ، به خدا حاضرم این جاسم رمبوی درب و داغان را با صد تا بعثی کافر اخلاق سگی تاخت بزنم، نه؟ خب با دویست تا. نه، سیصد تا. به خدا از دستش جان به سر شدهام. کم مانده روانی بشوم از دستش. چی؟ با مکافات از دستش خلاص شدی؟ پس بگو این آشیه که تو برایم پختی که نیم متر روغن روش ماسیده. ای برادر، از کجا بگویم. روز اوّل که به ارودگاه آوردنش فکر کردم از آن سربازان شیرین عقل کم حواس است که به زور کتک و لگد و پس گردنی به سربازی رفته و بعد به خط مقدم فرستادنش و او در یک فرصت مناسب به ما پناهنده شده. دیدم همین که وارد اردوگاه شد، اسرای دیگر همان یککم رنگی که به صورتهای سیاه سوختهشان بود را باختند و یک عزاداری پرمایه به راه انداختند که ای وای، بدبخت و بیچاره شدیم که باز سر و کله جاسم رمبو پیدا شده. اولش خیال کردم الکی بهش میگویند رمبو. اما بعدش که شروع به شیرینکاری کرد، فهمیدم حضرت آقا کپی برابر اصل آن بازیگر آمریکایی بیپدر و مادر است. نخند که بگویم، خدا چکارت نکند. ای کاش در همان خط مقدم وقتی داشتند اسیرش میکردند یک خمپاره تو فرق سرش میخورد تا ما به این عذاب الیم دچار نشویم. آنطور که از حرفهای اسرای همشهری یا همگردانیاش فهمیدم، در عراق که بوده سر و تهاش را که میزدند یا در سینماهای بدبو و فکستنی بغداد بوده یا پای ویدیو و تلویزیون فیلمهای بزن بکش را چهارچشمی نگاه میکرده. میگویند با این هیکل زهوار دررفته آنقدر در باشگاههای کاراته و کونگفو کتک خورده که استادان واقعی چین و بروسلی مرحوم این قدر کتک نخوردهاند.
با شروع جنگ داوطلبانه ثبتنام کرده و اصرار میکند که همان اول بسماللّه بفرستندش خطمقدم
. تو خطمقدم هم زرت و زرت مهمات هدر میداده و بیستوچهار ساعت روی خاکریز به طرف نیروهای ایرانی شلیک میکرده و داد و هوار میکرده که باید حمله بکنند و ایرانیها را تار و مار کنند. هر چی فرمانده خط که یک بعثی ترسوی گردن کلفت خالهباجی بوده، بهش توپ و تشر و التماس میکند که جان جدّت حاجی مقوا از خر شیطان بیا پایین و بگذار این چند صباح زندگی سگی را با خیال راحت به گور برسانیم، تو آن مُخ درِپیتش نمیرفته. بعد هم که اسیر میشود، آن هم با چه مکافاتی.
اگر بچههای آذری لشکر عاشورا، با مشت و لگد و تهدید آرامش نکرده بودند، معلوم نیست چکار میکرده
. روز اول که جمال مهوش جهانسوزش در اردوگاه ما آفتابی شد، ساعت اول میخواسته قاطی آشغالهای بدبوی پشت کامیون شهرداری فرار بکند که موفق نمیشود. از آن به بعد مکافات ما شروع شد. مردک روانی یک بار با یک قاشق چهل متر تونل زده بود، آن هم دور از چشم نگهبانها و عراقیهای دیگر! اما از شانس خوب ما و بد او، سر از کجا در آورد؟ از چاه فاضلاب پشت توالتها! سه روز تو حمام زیر دوش بود تا بوی گند از بدنش دور شد. بدمصب چهل تا صابون خوشبو حروم کرد! دفعه بعد میخواست با یک چوب بلند مثل ورزشکارانی که از مانع میپرند، از روی سیم خاردارها بپرد که چوبش شکست و افتاد روی سیم خاردارها که برق سه فاز داشت. تمام موهای بدنش سیخ شده بود و تا یک هفته چشمانش مثل لامپ دویست وات برق میزد. از دستش چه مکافاتها که کشیدیم و میکشیم. جان مادرت، تو رو به هر کی دوست داری، بیا و مردانگی کن و این کلهخراب را ببر و جان ما را نجات بده. چی، نمیتوانی ببریش، برای چی؟ نه بابا. راست میگویی. تو خطمقدم. اِاِاِ. کشت؟ یعنی همین طور الکی الکی؟ فرماندهاش مجروح شد و درد میکشید و از دهنش میپره که جاسم مرا بکش و راحتم کن و این جاسم بدمصب هم مثل فیلمهای آمریکایی بهش تیر خلاص میزند؟ زکی! پس بگو چرا این قدر فرماندهان بعثی ازش میترسند.
ببین سرهنگ میگویم یک کاری بکنیم
. من حاضرم با مسئولیت خودم ببرمش لب مرز و با یک پسگردنی جانانه بفرستمش وردست ننه باباش. به جان سرهنگ شوخی نمیکنم، راست میگویم. حالا از شوخی گذشته، این جاسم رمبو را در برابر چند تا اسیر بعثی تاخت بزنیم؟ چی نمیخواهی؟ جهنم، چهارصد تا اسیر میگیرم جاسم را میدهم. باشد، جهنم و ضرر، پانصد تا میگیرم و جاسم را میدهم. باشد، ششصد تا اسیر میگیرم و... .
=============================================================
عاشق شهادت محمد امیری ( 87/1/14 ساعت 1:50 ع )
سلام دوستان امیدوارم که خوب باشین در این سال که نامش نواوری و شکوفایی هست خواستیم ما هم یه نواوری داشته باشیم و در یک وب لاگ گروهی شرکت کنیم امیدوارم که به این وب لاگ هم تشریف بیارین همراه وب لاگ اصلی ممنون از همه شما دوستان
=============================================================
صادقی ( 87/1/10 ساعت 11:57 ع )
=============================================================
صادقی ( 87/1/8 ساعت 11:13 ع )
=============================================================
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
=============================================================