گفتی نمی خواهی که دریا را بلد باشی
اما تو باید خانه ی ما را بلد باشی
یک روز شاید در تب توفان بپیچندت
آن روز باید ! راه صحرا را بلد باشی
بندر همیشه لهجه اش گرم و صمیمی نیست
باید سکوت سرد سرما را بلد باشی
یعنی که بعد از آنهمه دلدادگی باید
نامهربانی های دنیا را بلد باشی
شاید خودت را خواستی یک روز برگردی
باید مسیر کودکی ها را بلد باشی
یعنی بدانی " ...مرد در باران " کجا می رفت
یا لااقل تا " آب ـ بابا " را بلد باشی
حتی اگر آیینه باشی ، پیش آدم ها
باید زبان تند حاشا را بلد باشی
وقتی که حتی از دل و جان دوستش داری
باید هزار آیا و اما را بلد باشی
من ساده ام نه؟ ساده یعنی چه؟... نمی دانم
اما تو باید سادگی ها را بلد باشی
یعنی ببینی و نبینی!...بشنوی اما...
یعنی... زبان اهل دنیا را بلد باشی
چشمان تو جایی است بین خواب و بیداری
باید تو مرز خواب و رویا را بلد باشی
بانوی شرجی! خوب من! خاتون بی خلخال!
باید زبان حال دریا را بلد باشی
زنگ النگوهات را تهران نمی فهمد
ای کاش رسم آن طرف ها را بلد باشی
دیروز- یادت هست ـ از امروز می گفتم
امروز می گویم که فردا را بلد باشی
گفتی : " وجود ما معمایی است...." می دانم
اما تو باید این معما را بلد باشی
«چشمها»
چشمانی مرا دنبال میکنند
که به رنگ بیرنگیاند
و به شکل شهاب
چشمانی که
به حجم تنهاییاند
.در هجوم نگاهشان
هجرت اندوه است
.چشمانی مرا دنبال میکنند
که از بیرنگیشان
ستاره میبارد
.و من
در بیرنگی آنها
هویت مجهول خود را
حاکم میبینم
من گویی
هزار سال گم کردهام،
و این چشمها گویی
هزار سال مرا
در بینهایت خویش
پنهان دارند
18/3/58
پلاک گمنامیسال
1374 در طلاییه کار میکردیم. برای مأموریتی به اهواز رفته بودم. عصر بود که برگشتم مقر. شهید غلامی را دیدم. خیلی شاد بود. گفت امروز سه شهید پیدا کردیم که فقط یکی از آنها گمنام است. بچهها خیلی گشتند. چیزی همراهش نبود. گفتم یک بار هم من بگردم.لباس فرم سپاه به تن داشت
. چیزی شبیه دکمة پیراهن در جیبش نظرم را جلب کرد. وقتی خوب دقت کردم، دیدم یک تکه عقیق است که انگار جملهای رویش حک شده است. خاک و گلها را کنار زدم. رویش نوشته بود: «به یاد شهدای گمنام». دیگر نیازی نبود دنبال پلاکش بگردیم. میدانستیم این شهید باید گمنام بماند؛ خودش خواسته بود.?
بیسر و سامان توأم یا حسینروز تاسوعای حسینی سال
1370 قرار شده بود پنج شهید گمنام از بچههای حماسهآفرین سرزمین آسمانی شرهانی در شهر دهلران طی مراسمی باشکوه تشییع شوند. بچههای تفحص در بین شهدای گمنام موجود در معراج، پنج شهید را که مطمئن بودند گمنام هستند، انتخاب کردند. ذره ذره پیکر را گشته بودیم. هیچ مدرکی بهدست نیامده بود. قرار شد در بین شهدا یک شهید گمنام که سر به بدن نداشت نیز به نیابت از ارباب بیسر، آقا عبداللهالحسین(ع) تشییع و دفن شود.کفنها آماده شد
. همیشه این لحظه سختترین لحظه برای بچههای تفحص است. جدا شدن از پیکرهایی که بعد از کشف بدنها، میهمان بزم حضورشان در معراج بودهاند. شهدا یکی یکی طی مراسمی کفن میشدند. آخرین شهید، پیکر بیسر بود. حال عجیبی در بین بچهها حاکم شد. خدایا این شهید کیست؟ نام او چیست که توفیق چنین فیضی را یافته که به نیابت از ارباب بیسر در این قطعه دفن شود؟! ناگاه معجزه شد. تکه پارچهای از جیب لباس شهید به چشم بچهها خورد. روی آن چیزی نوشته شده بود که به سختی خوانده میشد: حسین پرزه، اعزامی از اصفهان.هویت این شهید کشف شد و شهیدی دیگر، باز بیسر و سامان دیگری از قبیله حسین
(ع) جایگزین او شد و در ورودی شهر دهلران در خاک آرمید.?
حادثهای در راه است
...نگاهی گذرا به جنگی که انقلاب را جهانی کرد
n
حامد عبداللهی«ما انقلاب خود را در جنگ به جهان صادر کردیم.»
آن روز که خمینی کبیر
(ره) این را گفت، شاید خیلیها در باورشان نمیگنجید و حتی بعدها بر زبان آوردند که کجا انقلابمان را صادر کردهایم. ما حتی درون کشور هم با خودمان مشکل داریم! تحولات تاریخ اما، همان بود که امام گفته بود....
اتفاقی که در بهمن
1357 افتاد، آتش بیدادی بود در زیر خاکستر استعمار غرب که جهان را پر کرده بود. دشمن، کمکم درد را احساس میکرد به درد یک زخم کاری و گزنده که ابهت پوشالیاش را فرو میریخت. شبکة اول تلویزیونی بی.بی.سی گزارش داد: «آنچه در ایران در سال 1979 رخ داد، نه تنها برای ایرانیان، بلکه برای تمام ادیان جهان، نقطه عطفی بود که از بازگشت میلیونها نفر در سراسر دنیا به اصولگرایی مذهبی خبر میدهد.(1)»روزنامه تایمز چاپ لندن هم نوشت
: «دنیای غرب به دلیل انقلاب ایران، بار دیگر اسلام را کشف کرد... و ما غربیها خیلی زود فهمیدیم که اللهاکبر یعنی خدا بزرگتر است.(2)»با آغاز جنگ و دفاع جانانه فرزندان انقلابی خمینی کبیر، صفحه دیگری از انقلاب اسلامی ایران، گشوده شد،
«شهوگار با دور بوندی» خبرنگار نیجریایی میگوید: «بعد از گذراندن دو روز در جبهههای جنگ، من به این نتیجه رسیدم که مسلمانان ایرانی امروز متعهدترین جنگآوران روی زمیناند و اینها بزرگترین حادثههایی هستند که اسلام در قرون اخیر داشته است و جمهوری اسلامی قویترین ملت جهان است.(3)»پرفسور
«بل» متخصص علوم سیاسی از دانشگاه تگزاس نیز در سخنرانی خود با عنوان «انقلاب ایران و جنگ ایران و عراق» در کویت میگوید: «ایران را میتوان به عنوان یک ابرقدرت نام برد و این انقلاب باقی خواهد ماند و همچنان به پیش خواهد رفت، حتی اگر امام خمینی در بین مردم نباشد.(4)»این نگاه پرفسور بل از مانایی انقلاب حکایت داشت، اما
«تراب زمزمی» متفکر مسلمان تونسی، از صدور آن میگوید: «انقلاب اسلامی ایران فقط به ایرانیان تعلق ندارد، بلکه به همه مسلمانان جهان مربوط میشود. اوضاع لبنان، آفریقای جنوبی و... این را ثابت میکند و برای مسلمانان این کشورها محور، انقلاب ایران و رهبری امام خمینی است. در هر قیام و تظاهراتی از شعارهای انقلاب اسلامی استفاده میشود.(5)»دشمن این جنگ را برای یک هدف مشخص آغاز کرده بود
. به گفته «محمد ولد سالک» مسئول روابط خارجی پولیساریو:«این جنگ، مأموریتی بود که از سوی آمریکا و ارتجاع منطقه، به منظور شکست انقلاب اسلامی به صدام واگذار شد.(6)»
نتیجه عکس داد و موجب استحکام پایههای انقلاب و صدور فرهنگ آن شد
.هر رزمندهای که شهید میشد، هر عملیاتی که پیروز میشد و هر روز که میگذشت، جهان در حسرت فرو میرفت و آدم برفی با ابهت غرب را آب میکرد
.پایداری هشت ساله در جنگ تحمیلی، تکرار مشق پیروزی خون بر شمشیر بود و فقر وغنا، ایمان و رذالت و مظلوم و متجاوز را رو در روی هم قرار دارد و سرافرازی نصیب آنان شد که به خدای خویش ایمان داشتند و استقامت کردند
.اکنون ملت آزادهای که پیروز میدان پیکار حق علیه باطل شد، آماده بود تا با عزت و افتخار، آموختههای خود را در اختیار دیگر ملتهای مظلوم بگذارد
.محسن رضایی، فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در دوران دفاع مقدس، گوشهای از این انتظارات را بازگو میکند
: «عملیات فاو، کربلای 5 و والفجر 10 از عملیاتهای غرورآفرین ایران بود و پیروزی ما بعد از سالهای اولیه جنگ باعث شد که با استفاده از «توسعه تجربی» که در جنگ به دست آمده بود. پیشرفتهای قابل توجهی را در مقابل تهاجمات عراق به دست آوریم و این تجارب را در اختیار کشورهای لبنان و بوسنی و هرزگوین قرار دهیم که نهایتاً تأثیر مطلوب اینگونه جنگها را نیز در آن دو کشور شاهد بودیم.»وی اندیشههای
«کلاسیک، چریکی و عملیات محدود رزمی» را از اندیشههای مطرح در دوران جنگ تحمیلی برشمرده و میافزاید: «بنیصدر با رهبری اندیشه کلاسیک و با چهار عملیات، نتوانست به مقابله با نیروهای عراقی بپردازد. عملیات چریکی نیز در آن دوران تنها توانست ضربههای کوچکی به دشمن وارد کند. ما در دوران جنگ با استفاده از فرماندهان جوان و نیروهای مخلص حاضر در صحنههای نبرد توانستیم ضربه های سنگینی به دشمن وارد کنیم که همین امر باعث شد با اندیشه عملیات «محدود درونی» به مقابله با رژیم بعث بپردازیم.»امروز در جایجای جهان که فریاد مرگ بر آمریکا طنینانداز میشود و انسانهای امیدوار و بیدار بر ستم و طاغوت میشورند، باید در آن رد پای انقلاب اسلامی ایران را یافت
. اگر رژیم اشغالگر قدس که تنها در طول شش روز ارتش عربی را در هم شکسته بود، امروز در 33 روز تهاجم بیرحمانه به لبنان نتوانست به هیچ هدفی برسد و دست از پا درازتر از چنگال غیرتمندانه حزبالله گریخت، کدامین مکتب و کدامین انقلاب را باید پیروز نامید؟پس به دلاورمردان و شیرزنان هشت سال دفاع مقدس باید تبریک گفت که سکوی پرش صدور انقلاب را با فداکاریهای خود مهیا کردند
.حادثهای در راه است
. انقلاب اسلامی ایران صادر شده و آماده باش سراسری اعلام شده است. الیس الصبح بقریب؟پینوشتها
:1. عصر امام خمینی، ص 60.
2. عصر امام خمینی، ص 65.
3. نیروهای مسلح در وصیتنامه امام، ص 90.
4. نیروهای مسلح در وصیتنامه امام، ص 190.
5. اطلاعات، 2/7/65، نقل از: نیروهای مسلح در وصیتنامه امام، ص 193.
6. انقلاب اسلامی در چشمانداز دیگران، ص 87.
زنده باد مرگی که زندگی است!
تقدیم به همه آنانی که هنوز فهمیده را میفهمند
n
حسن ابراهیمزاده«
با ما معامله بردگان قرون وسطا را میکنند. به خدای متعال! من این زندگی را نمیخواهم. انّی لا اری المَوتَ الا السَعاده...، کاش مأمورین بیایند و مرا بگیرند تا تکلیف نداشته باشم(1).»تاریخ به عقب بازگشت و به سرچشمهای رسید که هنوز حیات اسلام و حیات همه انسانهای آزاده جهان مدیون جوشش همیشگی اوست.
آن روز بر فرهنگ سیاسی ـ اجتماعی حاکم بر جهان، بر مرگ آبادی که زندگی خوانده میشد، واژهای افزوده شد که بوی زندگی، بوی طراوت و تازگی از آن به مشام میرسید.
آن روز روحالله(ره) پنجره نگاه سید و سالار شهیدان را به روی بشریت مسخ شده در بربریت خوردن و خفتن گشود؛ پنجرهای که در آن «مرگ آگاهی» و «مرگ خواهی» چیزی جز زندگی واقعی به شمار نمیرفت. آن روز امام بوسه زدن بر تیغ برهنه شمشیرها و در آغوش گرفتن مرگ عزیزانه در زندگی ذلیلانه را چیزی جز شهد شیرین تفسیر نکرد.
آن روز خمینی(ره) با بر زبان آوردن کلام جاودانه امام حسین(ع) بر فراز قلل جهان در حقیقت فریاد «زنده باد مرگی که زندگی است» را سر داد؛ فریادی که در آن، مرگ به بازی گرفته میشد و زندگی ننگین زیر گامهای شجاعت و شهامت جان میداد؛ فریادی که در آن سرود فتح «قله کمال» از آن شنیده میشد. سرودی که یاران امام با گلوی بریده فریاد زدند؛ سرودی که بهشتی، سید شهیدان انقلاب 22 روز قبل از خواندن آن بر قله کمال، دست به دعا بلند کرد و امتداد آن را از خدای خویش چنین خواست:
«خدایا، این امت ما را که به این کمال نترسیدن از مرگ رسیده است همچنان در راه این کمال استوار بدار(2)!»
امام راحل، فاتحان قله «کمال نترسیدن از مرگ» را رهپویان حضرت ابراهیم(ع) میخواندند؛ همانانی که به عشق خدا و به عشق حاکم کردن بینش توحیدی، روح شجاعت و روحیه رفتن در آغوش آتش نمرودیان را در خود زنده کردند و به بشریت سرگردان در سرابها، چشمه زندگی بخشیدند.
«اینها دنبال حضرت ابراهیم ـ سلامالله علیه ـ هستند. اینها لبیک گفتند به حضرت ابراهیم(ع)(3).»
نگاه امام به مرگ، نگاهی توحیدی بود؛ نگاهی که شهادت را «اصلی پذیرفته شده» از سوی هر موحد و هر مدافع مکتب توحیدی و هر مبلّغ بینش توحیدی میدانست. از اینرو درست سه ماه پیش از پیروزی انقلاب ارزشها فرمودند: «در این اصل، هیچ اشکالی برای ما نیست که ما کشته میدهیم» و اصل ارزش مبارزه برای رسیدن به زندگی واقعی(4) را اینگونه به تصویر کشیدند.
از منظر امام، در هنگامه نبرد حق با باطل و رویارویی لشکر کفر با اسلام «پیروزی را شمشیر نمیآورد، پیروزی را خون میآورد» و خونی که از رگهای مردان موحد و تکلیف مدار جریان مییابد(5) نه تنها به جان و جهان حیات میبخشد و رود زندگی را در کالبد زمان جاری میسازد، بلکه در کنار جاودانگی تاریخ، جاودانه کائنات میشود. از منظر امام، زندگی بخشی به جامعه، تنها میوه محسوس و کوچکِ عالم ماده است و آن سوی عالم ماده و در کهکشان لایتناهی عالم معنا خبری هست که ما از آن بیخبریم:
«شهادت این مطلبی نیست که انسان بکلی از بین برود تا اینکه دیگر غیر از این خبری نباشد(6).»
در منطق موحدانة امام، زندگی چیزی جز حرکت بر مدار عبودیت و تکلیف نبوده و نیست و در تعریفی این چنینی، مؤمن همواره در هروله بین صفای خوب و مروه خوبتر است.
«ما بندگان خدا هستیم و در راه او و در سبیل او حرکت میکنیم و پیشروی میکنیم. اگر شهادت نصیب شد، سعادت است و اگر پیروزی نصیب شد سعادت است.(7)»
نگاه امام به «مرگ زندگی آفرین» نگاهی فراتر از نگاه آنانی بوده و هست که «این هنر مردان خدا» را با فتح قلهها و گذر از رودها و طی کردن بیابانها مقایسه میکردند. از منظر امام «مقام شهادت، خود اوج بندگی و سیر و سلوک در عالم معنویت» است. شهدا «در قهقهه مستانهشان عند ربهم یرزقونند» و آنانی که ابراهیموار خود را به شعله حادثه و حماسه میسپارند، قبل از گذر از دشت عباس و شلمچه، از سفر عرفان گذشته و قبل از شنا کردن در اروند، ملاح دریای عشق شده و قبل از فتح شاخ شمیران، بر «قله کمال» سرود فتح خواندند. از اینرو قبل از آنکه از آنان به قهرمانان این سرزمین یاد کنند، بر دستشان بوسه میزنند و مزار آنان را «قبلهگاه همیشه عارفان و عاشقان و دلسوختگان» مینامند.
امام که جز از خدا از هیچ چیز نمیترسید، همه ترسش از مقایسه کردن مرگِ زندگیبخش شهیدان با زندگی مرگآلود عافیتطلبان بود. از اینرو در پیام قبول قطعنامه 598 در تاریخ 29/4/67 تنزل دادن مقام شهادت و سنجش این واژه مقدس با معیارهای خاکی را القای اذناب آمریکا دانستند و فرمودند:
«اذناب آمریکا باید بدانند که شهادت در راه خدا مسألهای نیست که بشود با پیروزی یا شکست در صحنههای نبرد مقایسه شود. مقام شهادت خود اوج بندگی و سیر و سلوک در عالم معنویت است. نباید شهادت را تا این اندازه به سقوط بکشانیم که بگوییم در عوض شهادت فرزندان اسلام، تنها خرمشهر و یا شهرهای دیگر آزاد شد. تمامی اینها خیالات باطل ملیگراهاست و ما هدفمان بالاتر از آن است.
ملیگراها تصور نمودند ما هدفمان پیاده کردن اهداف بینالملل اسلامی در جهان فقر و گرسنگی است. ما میگوییم تا شرک و کفر هست، مبارزه هست و تا مبارزه هست، ما هستیم. ما بر سر شهر و مملکت با کسی دعوا نداریم. ما تصمیم داریم پرچم «لا اله الاالله» را بر قلل رفیع کرامت و بزرگواری به اهتزاز درآوریم. پس ای فرزندان ارتشی و سپاهی و بسیجیام! و ای نیروهای مردمی! هرگز از دست دادن موضعی را با تأثر و گرفتن مکانی را. با غرور و شادی بیان نکنید که اینها در برابر هدف شما به قدری ناچیزند که تمامی دنیا در مقایسه با آخرت.
پدران و مادران و همسران و خویشاوندان شهدا، اسرا، مفقودین و معلولین ما توجه داشته باشند که هیچ چیزی از آنچه فرزندان آنان به دست آوردهاند کم نشده است. فرزندان شما در کنار پیامبر اکرم(ص) و ائمه اطهارند(ع). پیروزی و شکست بر آنان فرقی ندارد. امروز، روز هدایت نسلهای آینده است. کمربندهاتان را ببندید که هیچ چیز تغییر نکرده است.
امروز، روزی است که خدا اینگونه خواسته است و دیروز خدا آنگونه خواسته بود و فردا انشاءالله روز پیروزی جنود حق خواهد بود. ولی خواست خدا هر چه هست، ما در مقابل آن خاضعایم و ما تابع امر خداییم و به همین دلیل طالب شهادتیم و تنها به همین دلیل است که زیر بار ذلت و بندگی غیر خدا نمیرویم.»
از پنجره نگاه امام، هیچ حادثهای از جایگاه رفیع شهیدان نخواهد کاست و هیچ تحول و تغییری در عرصهها و حوزههای گوناگون، گرد فراموشی بر نام و جایگاه عظمای آنان نخواهد نشاند و آنانی که نگرش «تکلیف مدارانه» شهدا را با تحلیلهای «نتیجه خواهانه» مقایسه میکنند «از عوالم غیب و از فلسفه شهادت بیخبرند.»
«من در اینجا از همه فرزندان عزیزم در جبهههای آتش و خون، که از اول جنگ تا امروز به نحوی در ارتباط با جنگ تلاش و کوشش نمودهاند، تشکر و قدردانی میکنم و همه ملت ایران را به هشیاری و صبر و مقاومت دعوت میکنم. در آینده ممکن است افرادی آگاهانه یا از روی ناآگاهی در میان مردم این مسأله را مطرح نمایند که ثمره خونها و شهادتها و ایثارها چه شد. اینها یقیناً از عوالم غیب و از فلسفه شهادت بیخبرند و نمیدانند کسی که فقط برای رضای خدا به جهاد رفته است و سر در طبق اخلاص و بندگی نهاده است، حوادث زمان به جاودانگی و بقاء و جایگاه رفیع آن لطمهای وارد نمیسازد و ما برای درک کامل ارزش و راه شهیدانمان فاصله طولانی را باید بپیماییم و در گذر زمان و تاریخ انقلاب و آیندگان، آن را جست و جو کنیم.»(9)
هنوز شش ماه از هشدار و ترس امام نگذشته بود که مرگ انتخابی و زندگیبخش یاران خمینی(ره) در کفهای و زندگی مرگآلود عافیتطلبان در کفهای دیگر قرار گرفت و قله کمال بشریت و «اوج بندگی و معنویت» در سنجه و ترازوی خرد خاکی و جزیینگر به تحلیل گذاشته شد. شنیدن چنین تحلیلها و چنین مقایسهها آن هم از زبان قائم مقام وقت رهبری، برای امام و مقتدای شهیدان عصر کنونی به مراتب تلختر از نوشیدن جام زهر پذیرش قطعنامه بود؛(*) از اینرو با دلی شکسته و قامتی خمیده فریاد برآوردند:
«من در اینجا از مادران و پدران و خواهران و برادران و همسران و فرزندان شهدا و جانبازان به خاطر تحلیلهای غلط این روزها رسماً معذرت میخواهم و از خداوند میخواهم مرا در کنار شهدای جنگ تحمیلی بپذیرد. من در جنگ برای یک لحظه هم نادم و پشیمان از عملکرد خود نیستم. راستی مگر فراموش کردهایم که ما برای ادای تکلیف جنگیدهایم و نتیجه، فرع آن بوده است؟(10)»
تکیه کلام امام بر واژگان «تکلیف» و «شهادت» در آخرین سال حیات نورانی آن رهبر بزرگوار، درست تکرار همان واژههایی بود که ایشان در سال آغاز نهضت در سال 41 بر زبان آوردند و فلسفه قیام مردان و زنانی را تبیین و تفسیر کردند که جز برای خدا و در راه خدا و حاکمیت قانون خدا ردای زیبای شهادت را بر تن نکردند.
زنده باد شهادت در مسیر ادای تکلیف، زنده مرگی که از پنجره نگاه حسینسیرتان، زندگی است و مرگ بر زندگیای که از منظر خمینیصفتان، چیزی جز مردگی نبوده و نیست!
پینوشت:
1.واکنش امام به رفراندوم تشریفاتی شاه در بهمن 1341، نهضت امام خمینی، سید حمید روحانی، دفتر اول، ص 397.
2. جاودانه تاریخ، ج 7، گفتارها 5، ص 118.
3. صحیفه نور، ج 18، ص 108.
4. صحیفه نور، ج 3، ص 184.
5. صحیفه نور، ج 16، ص 69-68.
6. صحیفه نور، ج 6، ص 155.
7. صحیفه نور، ج 15، ص 242.
8. صحیفه نور، ج 20، ص 236.
9. صحیفه نور، ج 20، ص 239.
10. سخنان امام راحل، 3/2/1367، ر ـ ک: صحیفه نور، ج 21.
*. ر. ک: سخنان آقای منتظری در تاریخ 22/11/67 که در آن اعلام داشتند ما در برابر شهادت فرزندان این سرزمین چیزی به دست نیاوردیم و...
محمود نیامد
به یاد همة اسیرانی که دنیا در بندشان بود
n
حسن ابراهیمزادهکوچههای منتهی به خانه محمود، در کرمانشاه، بوی عطر و اسپند میداد و پلاکاردهای رنگارنگ و چراغهای چشمکزن منتظر بودند تا چشم شهر و خانواده او را به رخ مردی روشن کنند که چراغ شجاعت و شهامت، عبادت و ایثار را در هشت سال اسارت خود روشن نگه داشته بود و به مرزی از معرفت رسیده بود که خلوت با خدا و قرآن را با هیچ چیز دیگری عوض نمیکرد
.محمود امجدیان، عارف دلسوختهای بود که هشت سال اسارت
(بخوانید: آزادگی) خویش را که اندازة همان هشت سال دفاع مقدس بود، امتحانی الهی برشمرده بود و کنج اسارت را هدیهای از سوی خداوند برای خودسازی و خلوت با خدایش معنا کرده بود. محمود در نامهای که آغازش را مزین کرده بود به آیة «یا ایهاالذین آمنوا استعینوا بالصبر و الصلوه والله مع الصابرین» برای برادرش چنین نوشته بود:«این اسارت یک آزمایشی است، برایم دعا کنید که از این آزمایش قبول شوم و مورد رضایت خداوند قرار بگیرم. خداوند خودش آگاه است و می داند من به چه شوقی آمدهام و از تمام قیدها رسته شدهام. اینجا مکانی مناسب برای خودسازی است. باید به جایی برسیم که جز خدا، چیزی دیگر را نبینیم. قرآن را در عرض چند ماه یاد گرفتم. بیش از حد بعضی وقتها میروم در بحر قرآن. خاک بر سر ما که کتابی به این بزرگی داشتیم، ولی استفاده نمیکردیم.»
همه شهر در انتظار او بودند
. روزی که محمود در عملیات والفجر مقدماتی به اسارت درآمده بود 19 سال داشت و اینک پس از هشت سال اسارت باید جوانی 27 ساله باشد؛ جوانی که هشت سال سختیهای دوران اسارت، نه تنها از عشق او به امام و شهیدان نکاسته بود، بلکه او را به مقامی رسانده بود که دستنوشتههای کوتاه اما ژرف و معنویاش از او سالکی دلسوخته و مرشدی ساخته بود. با زمزمه قرآن و دعا و عشق به امام زنده بود؛ سالکی که دوست داشت همصدا با او در اسارت، در خانه آنان نیز صوت دلنشین قرآن گوش جانها را نوازش دهد.«برادرم! خانه را با صوت قرآن گرم کن. برایم سوره «حشر و تکویر» را بگذار. در دعای کمیل حتماً شرکت کن، برایم دعا کن. برادرم! ما در اینجا یکپارچه هستیم. همه گوش به فرمان آن پیر بزرگوار هستیم.» 1/11/63(2)
بوی اسپند در کوچه پیچیده بود، اما هنوز بوی عطر محمود کوچه را معطر نکرده بود
. برای لحظهای تورق نوشتههای دوران اسارت محمود دلشورهای را در دل منتظران حکمفرما کرد.راستی چرا در سال
63 او خطاب به برادرش نوشته بود «خانه را با صوت قرآن گرم کن»؟ چرا او در سال 62 در یکی از نامههایش از خواندن سرودی در رثای شهیدان سخن گفته بود و چنین قلم را بر صفحه کاغذ جان بخشیده بود:«به امید خدا به این زودیها میآییم. به بچهها بگو این سرود را بخوانند: بوی گل ارغوان خورشیدی تابیدی بر دلها، جاویدی ای شهید؟ یکی از بچههای اینجا این سرود را خواند، خیلی جالب بود.» 22/11/62(3)
همه با خود میگفتند
: اگر محمود بیاید همراه با «صوت دلنشین قرآن» مردم کام خود را با «نان برنجی» شیرین خواهند کرد.اگر محمود بیاید، سرود
«جاویدی ای شهید» با حضور همسنگران شهیدان فضای شهر را دو چندان معطر خواهد کرد. همه آمدند، اما محمود نیامد. خبر آمد که محمود در رمادی است، اما... قبرستان رمادی. و او درست 25 روز قبل از آزادی در تاریخ 26/4/69 در اردوگاه تکریت به دست منافقین به شهادت رسید؛ منافقینی که محمود در یکی از نامههایش از خوندلی که او و دیگر آزادگان از دست آنان میخوردند؛ چنین یاد کرده بود:«عدهای بر خلاف هدفی که داشتیم عمل میکنند. عدهای مشخص شده هستند و به سزای اعمالشان خواهند رسید. ما در اینجا چه کنیم که دست و پای ما بسته است و فقط باید صبر کنیم تا به ایران بیاییم». موصل 22/11/62
صوت دلنشین قرآن و آیات نورانی سوره حشر و تکویر همراه با خرما و در زیر تابش چراغهای چشمکزن، حال و هوایی دیگر بر کوچه حکمفرما کرد و سرود
«بوی گل ارغوان، خورشیدی تابیدی بر دلها، جاویدی ای شهید» خبر از درهم پیچیده شدن بوی عطر شهید با بوی اسپند داد.محمود نیامد، اما دلنوشتههای او سندی گویا و تصویری کامل از دردها و رنجها و از مشی و معرفت، از مجاهدت و مظلومیت یاران خمینی در اسارت است
. او نوشته بود:«در تاریخ دنیا سابقه ندارد اینطور اسیرهایی. بعد از جنگ خیلی چیزها آشکار میشود. آن وقت است که میفهمید ما چه کشیدهایم و چه صبری داشتهایم! ما اگر اسیریم، ذلیل نیستیم. ما در اینجا با عزت هستیم. ترجیح میدهیم گرسنه باشیم، اما آبرویمان حفظ شود. اگر بدانی چقدر از ما میترسند. اینها اسیر ما هستند، نه ما اسیر اینها. خودشان میگویند بچههایی که روی میدانهای مین رفتند از هیچ چیزی هراس ندارند و میایستند در مقابل همه چیز.»(5)
محمود نیامد، اما این فراز یکی از نامههای او تمامی نجوای شبانه، تمامی حیات عاشقانه و تمامی فریاد عارفانه مردی از قبیله خمینی است
:«بگذار غمها و رنجهای زمان را بر دوش بکشیم تا انسان بودن زنده بماند. بگذار امروز قامتهایمان در زیر غمها و رنجها خمیده گردد تا فردای موعود، راست قامتان جاودانه باشیم. بگذار ره عشق پیماییم و عاشق شویم. بگذار عاشق شویم تا خدا هم عاشق ما شود، بگذار این چنین جان بسپاریم تا خدایمان خون بها باشد. بگذار گل باشیم. از عمق سینه انبوه درد، انبوه امید دمیده از خلوت خاموش یک زندانی.»(6)
محمود نیامد، اما رسالت همة ولایتمداران، همه آزادگان و همه ایثارگران را از زبان آزادهای که چون خود او مظلومانه و غریبانه در اسارت شربت شهادت نوشید، رهایی از زندان نفس برخواند و نوشت
:«یکی از برادران چند روز پیش به رحمت خدا رفت، وصیتی کرد؛ این بود که ما اگر خود را در این دانشگاه امام جعفر صادق(ع) نسازیم، جواب خانواده شهدا را چه بدهیم؟ ما مسئول هستیم و مسئولیتمان خیلی سنگین است. روی ما اسیران حساب میکنند و از ما چنین انتظار دارند. تا آنجا که امکان داشته باشد راه شهیدان را ادامه خواهیم داد. من دعایم این است که خدایا، تا ما ساخته نشدیم از این زندان آزاد نشویم. این زندان چیزی نیست؛ اصل، زندان نفس آدمی است که مشکل است آزاد شدن.»
پینوشت
:1. نامههای اسارت، شهید محمود امجدیان، ص 74.
2. همان، ص 43.
3. همان، ص 31.
4. همان، ص 31.
5. همان، ص 33.
6. همان، ص 51.
7. همان، ص 31.
حسین گفت: تو آخرین نفری
به یاد حماسهآفرینیهای سنگرسازان بیسنگر ـ بچههای مهندسی ـ رزمی
n
محمد احمدیاناواخر جنگ بود که لشکر امام حسین(ع) در خط گمرک خرمشهر پدافند کرده بود و لشکر هم گردان امام حسین را که من هم در آن گردان بودم، مامور کرد تا از خط نگهداری کند. قسمتی از خط که مجاور نهر عرایض و مقابل قصر شیخ خزعل بود، خاکریز مناسبی نداشت؛ حجم آتش دشمن و گلولههای مستقیم تانک، خاکریز را خیلی کوتاه کرده بود. درخواست کردیم بچههای مهندسی رزمی بیایند و خاکریز را تقویت کنند؛ اما میدانستیم کار بسیار سختی است؛ شاید به سنگینی شب عملیات. اما لازم بود.قرار شد یک شب بچههای مهندسی بیایند و کار را تمام کنند. فاصلة ما با دشمن، خیلی نزدیک بود. میدانستیم تا کار شروع شود، آتش سنگین دشمن خواهد بارید. تصمیم گرفتیم نیروهای خط را خیلی کم کنیم و آنها را به زیر پلی در نزدیکی خط که جایی امن بود، انتقال دهیم و عدهای در خط بمانند تا جواب آتش دشمن را بدهند. از طرف دیگر، احتمال عبور غواصهای عراقی از اروند و منهدم کردن دستگاه بلدوزر میرفت. به بچههای ادوات هم ابلاغ شد تا بهگوش باشند. دو نفر از بچههای دیدهبانی هم توی خط مستقر شدند تا آتش توپخانه و ادوات ما را به روی مواضع دشمن برای کم کردن حجم آتش آنها که یقینا با شروع کار بلدوزر آغاز میشد، هدایت کنند.
شب موعود فرا رسید. هوا داشت تاریک میشد که بلدوزر وارد خط شد. فقط چند نگهبان و دو دیدهبان و یک امدادگر و دو برانکاردچی و خودم و حدود ده نفر از بچههای مهندسی در خط باقی ماندیم و بقیه را به زیر پل انتقال دادیم. تا جایی که یادم میآید، مسئول گروه مهندسی شخصی بهنام حسین مولایی، از بچههای کمشچه اصفهان بود. قرار شد هوا که خوب تاریک شد، کار شروع شود. بچههای مهندسی توجیه شدند. نمیدانم چرا، ولی به تکتک آنها جور عجیبی نگاه میکردم و نسبت به آنها حس عجیبی داشتم. خجالت میکشیدم به آنها چیزی بگویم. احساس میکردم همه چیز را بهتر از من میدانند که اینطور جان به کف و بیپروا وارد خط شدهاند. نگاه آنها به خاکریز نبود؛ این من بودم که چشم و دلم گیر خاکریز بود. مشخص کرده بودند چه کسی باید اول استارت بزند. نفر اول بلند شد با بقیه خداحافظی کرد. یقین کردم او و سایر بچههای مهندسی، میدانند که دارند کجا میروند و قرار است چه اتفاقی بیفتد. خداحافظی آنها با همه وداعهای جبهه فرق داشت. من فقط مات نگاهشان میکردم. با نگاهمان او را بدرقه کردیم. کار شروع شد. چند دقیقه بیشتر طول نکشید که جهنمی از آتش روی سرمان باریدن گرفت. توی سنگر نشسته بودم و به آن دلاوری فکر میکردم که بدون جانپناه روی یک تکه آهن برای ما جانپناه میسازد. بارها با خودم گفتم الان است که کار را تعطیل کند و برگردد.
بلدوزر عقب و جلو میرفت که ناگهان با صدای انفجار از حرکت ایستاد. امدادگر و برانکاردچیها دویدند. من هم خودم را رساندم. راننده افتاده بود و توی تاریکی و آن حجم آتش، چیزی معلوم نبود... اما رفته بود! داشتیم کمک میکردیم او را به عقب انتقال دهیم که دیدم دوباره بلدوزر به راه افتاد. نگاه کردم؛ انگار یک تکه ماه در پشت بلدوزر نشسته و دارد کار نیمهتمام را تمام میکند. مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده. برگشتم داخل سنگر و به مولایی گفتم: کمی صبر میکردی ما پیکر اولی را جمع میکردیم، بعد نفر بعدی را میفرستادی. توی روحیة بقیه اثر میگذارد. حسین گفت: بابا خودش دوید. و تازه فهمیدم که در مقابل این بچهها هیچم. بغض کرده بودم، اما خودم را کنترل کردم. نشستم گوشة سنگر و به بقیه زل زدم. آنها هم فقط ذکر میگفتند. نمیدانم چند دقیقه طول کشید، ولی انفجاری دیگر و توقف بلدوزر. به طرف بیرون سنگر دویدیم. راننده نشسته بود. پهلوش دریده شده بود و خون بیرون میزد. گفتم: یکی بیاید بالا کمک کند بیاریمش پایین. یکی آمد بالا و به سختی او را پایین آوردیم. هنوز روی بلدوزر بودم که دیدم دارد گاز میخورد. الله اکبر! باورش سخت بود. کسی که به من کمک کرد، راننده بعدی بلدوزر بود؛ یا بهتر بگویم شهیدی بود که سوار بر مرکب بهشتیاش شده بود. این قصه ادامه داشت...
حسین نفر آخر را آماده کرد و به او گفت: ببین تو آخرین نفری؛ دیگر کسی نمانده. حدود بیست متر هم مانده، با توکل به خدا تمامش کن. جواب آخرین نفر خیلی زیبا بود. من هر وقت این شعر را می شنوم یادش میافتم: «خندید و رفت». اشکم درآمده بود. هر چه بلد بودم، و به تعبیر بچهها، مفاتیح را دوره کردم. به خدا قسم، دیگر به فکر خاکریز نبودم؛ به بچههایی فکر میکردم که همه زخمی و شهید شده بودند، یا بهتر بگویم خودشان را فدای بچههای گردان پیاده کرده بودند؛ بچههایی که به من معنای مهندسی رزمی، یعنی سنگر سازان بی سنگر را نشان دادند.
بلدوزر عقب و جلو میرفت و کار را پیش میبرد. آخرهای کار بود که بلدوزر ایستاد. دیگر اصلا توان خارج شدن از سنگر را نداشتم. دلم نمیخواست آن صحنه را ببینم. هوا روشن شد. از سنگر بیرون آمدم، دیدم بلدوزر سوراخ سوراخ شده. به دور از چشم بچهها رفتم و تا توانستم بلدوزر را بوسیدم؛ بلدوزری که مرکب آسمانی بچههای بی باک و حماسهآفرین مهندسی بود. چند متری مانده بود که با گونی و بلوک و نخل پر کردیم؛ اما آن قسمت از خط، خطرناکترین نقطة خط بود. همانجا بود که شهید یزدانی به شهادت رسید و این شاید سندی بود تا عظمت کار بچههای مهندسی را درک کنیم؛ بچههای استشهادی مهندسی رزمی.
به نام خدا
با عرض سلام
روزى رسول اکرم صلىاللهعلیهوآله با اصحاب نشسته بود. جوان توانا و نیرومندى را دیدند که اول صبح به کار و کوشش مشغول شده است. اصحاب گفتند: این جوان شایسته مدح و تمجید بود، اگر جوانى و نیرومندى خود را در راه خدا به کار مىانداخت. رسول اکرم صلىاللهعلیهوآله فرمود: این سخن را نگویید! اگر این جوان براى معاش خود کار مىکند که در زندگى محتاج دیگران نباشد و از مردم مستغنى گردد، او با این عمل در راه خدا قدم برمىدارد. همچنین اگر کار مىکند به نفع والدین ضعیف یا کودکان ناتوان که زندگى آنان را تأمین کند و ازمردم بىنیازشان سازد، باز هم به راه خدا مىرود؛ ولى اگر کار مىکند تا با درآمد خود به تهیدستان مباهات کند و بر ثروت و دارایى خود بیفزاید، به راه شیطان رفته و از صراط حق منحرف شده است.
جعفر نظریپیرمرد، کارش بهیاری و رسیدگی به دوا و درمان روستاهای اطراف دهلران بود؛ اما مردم، عبدالرضا داور را «دکتر» صدا میکردند. آن روز با همکارش، سیفالله بهرامی و دختر و نوة چهار سالهاش، راه افتاده بودند برای بررسی وضعیت بهداشتی و درمانی روستاها. ساعت از نیمهشب گذشته بود. مسافرها که به انتهای جاده فکر میکردند و مردمی که منتظرشان بودند، ناگهان با کمین وحشتناکی روبهرو میشوند.
ماشین با رگبار و شلیک پیاپی، سوراخ سوراخ میشود و میایستد. همان اول کار، یکی از این گلولهها هم خورده بود توی سر مادر و ... و آخرین حرفی که شنیده بود، فریاد پسر چهارسالهاش بود که صدایش میکرد.
حالا عبدالرضا و همراهش اسیر «گوشبرها» شدهاند. اسلحهها بچه را نشانه میرود که با اصرار پدربزرگ(عبدالرضا) کنار میکشند. و بچة چهار ساله، همان جا محکوم میشود که تا صبح بر روی جنازه مادر ناله و گریه کند.
سرما، وحشت از تاریکی و گلوله، برای بچه، دردناکتر از دیدن مادری نبود که تیر پیشانیاش را سوراخ کرده بود و گوشهایش را هم گوشبرها بریده بودند...
فردا صبح، گشتیهای سپاه، کودکی را میبینند که توی سرمای شدید جاده، روی جنازة مادرش از هوش رفته است.
پسر بچه، بعد از 25 روز بیماری و تشنج شدید، شهید شد. پدربزرگ، بعد از هشت سال اسارت به خانوادهاش بازگشت؛ اما شکنجهها کار خودش را کرده بود. او هم رفت پیش دخترش... .
گزارش این حادثه، در گزارشهای صبح آن روز، چنین ثبت شده است:
به: فرماندهی سپاه ناحیه ایلام
از: فرماندهی سپاه دهلران
سلام علیکم؛
به استحضار میرساند در شب یکشنبه، مورخه 12/8/63 یک نیسان متعلق به بهداری دهلران، همراه چهار نفر سرنشین که دو نفر مرد و یک زن و یک کودک چهار ساله هنگام عبور از طرف زرینآباد به دهلران در دو کیلومتری روستای بیشهدراز در تنگه نجیمرده در کمین افراد گوشبر قرار میگیرند، دو نفر به اسارت درمیآیند و زن، شهید و بچه، سالم بهجای میماند و خودروی مذکور منهدم میگردد.
?
حد فاصل مهران تا دهلران، یک محور مواصلاتی به طول یکصد کیلومتر است که غرب و جنوب را به هم وصل میکند. این جاده، تقریباً خط دوم جبهه بود. در مسیر این جاده، بسیاری از مردم جنگزده و آواره شدة دهلران، در روستاهای متروکه، که در مسیر این جاده قرار داشت، اسکان گرفته بودند. این مردم، عملاً به عنوان نیروهای پدافندکننده، نقش مهمی داشتند. ضمن اینکه جوانانشان در جبهههای مهران و دهلران مشغول دفاع بودند. این خانوادهها نیرویی دلگرم کننده برای رزمندگان مستقر در خط به شمار میآمدند.
رژیم بعث عراق از اوایل جنگ، به هر طریق قصد از بین بردن آرایش این روستاها را داشت؛ گاهی با حملات زمینی و گاهی با حملات هوایی. هر روز بمب و گلولة توپ بود که بر سر مردم این روستاها میبارید. اما آنها مقاومت میکردند و بعضی وقتها منطقه را رها میکردند، ولی باز برمیگشتند.
این بار بعثیها نقشة جدیدی کشیدند و آن، بهکارگیری تعدادی از عوامل ضد انقلاب بود. این عوامل، از کردهای عراقی بودند و از نظر جسمی، هیکلی و توانا بودند و با شرایط آب و هوای کوهستانی منطقه متناسب بودند. دستگاه استخباراتی عراق، آنها را سازمان داد و یک تشکیلات سیاسی از آنها بهنام «گروه فرسان» تشکیل داد؛ گروهی چریکی که به صورت پارتیزانی عمل میکردند و هدف آنها، ضربه زدن به مردم روستاها و رزمندگان اسلام بود که در محور مواصلاتی مهران ـ دهلران رفتوآمد داشتند. روش کار آنها اینطور بود که جادهها را سنگچین میکردند و با کمین در ورودی روستاها، چوپانها و عشایر را در بیابان و صحرا دستگیر میکردند؛ و اگر میتوانستند، آنها را به صورت اسیر، تحویل عراقیها میدادند؛ و یا اگر تاریکی شب و راه طولانی و... به آنها اجازه نمیداد، بلافاصله به افراد تیر خلاصی میزدند و یک گوش آنها را میبریدند و به عنوان سند و مدرک، تحویل عراقیها میدادند تا در قبال هر گوش و یا هر اسیر، از عراقیها پول بگیرند. فعالیت این گروه، از سال 1363 آغاز شد و تا پایان جنگ ادامه داشت. آنها عملیاتهای تروریستی زیادی علیه عشایر، روستاییها و رزمندگان انجام دادند و به دلیل بریدن گوش شهدا، معروف شده بودند به «گوشبرها».
اسناد بر جای مانده از هشت سال دفاع مقدس، پرده از جنایات این گروه مزدور برمیدارد.
?
19/10/63
در نیمه شب گذشته، حدود ساعت 1:30 در جاده آسفالته مهران ـ دهلران نیروهای گوشبر وابسته به عراق، در منطقه «فصیل» کمین کردند که در نتیجه، یک تویوتا و یک دستگاه آیفا متعلق به تیپ امام رضا(ع) را منهدم و عدهای از سرنشینان آن را شهید و عدهای را مجروح میکنند.
?
5/12/63
تعداد چهار نفر از برادران گشت گرهپیکر در منطقه «کوه تپه» توسط گوشبرها به شهادت رسیدند.
?
6/2/64
یک دستگاه تویوتا گشت لشکر ذوالفقار در حوالی «تنگه نصریان» به کمین گروه گوشبرها افتاده و هفت نفر شهید شدهاند.
?
21/11/64
گوشبرها یک چوپان را در منطقه کوهتپه ربودند.
?
22/5/65
در منطقه کوهتپه یک دستگاه خودرو ژاندارمری با یازده نفر سرنشین به کمین افتاده و تمامی سرنشینان شهید شدند.
?
11/7/63
یک نفر چوپان در جنوب روستای «بیشهدراز» توسط گوشبرها ربوده شد.
?
13/7/63
در «عینمنصور» گروه گشت ژاندارمری به کمین گوشبرها افتاد که دو نفر شهید، چهار نفر زخمی و چهار نفر اسیر میشوند.
?
11/11/66
گروه گشت ثارالله به کمین گوشبرها افتاده که تعداد شش نفر از نیروها اسیر شدند.
?
20/11/66
در منطقه «چیلات» نیروهای گشت ژاندارمری با گشت گوشبرها درگیر شدند و یک نفر از نیروها خودی زخمی شد.
?
10/2/67
گروه گشت لشگر 21 حمزه در منطقه «بیات» به کمین گوشبرها افتاده و هشت نفر از نیروها اسیر شدند.
?
20/11/64
گوشبرها دو نفر چوپان در روستای «تپه نادر» را ربودند.
زیر لب غر نزن
! نگو نفسش از جای گرم درمیآید. نگو خدا میداند ایام جنگ کجا بوده و حالا از راه نرسیده دارد حکم میکند. نگو اصلاً معلوم نیست بوده یا نه، لابد یکی از اینهاست که هنوز دهانشان بوی شیر میدهد و نمیداند جنگ را با کدام «ج» مینویسند. نگو خبر ندارد چه بلایی سرمان آمد... چه جوانها که همین جنگ از ما نگرفت. نگو جان و مالمان دود شد رفت هوا، زندگیمان نابود شد. نگو بیخانمانیهایمان را ندیده و آوارگیهامان را نچشیده. شب و نصف شب از ترس بمباران خواب نداشتیم، هی بچه به بغل بدو پناهگاه، هی بدو خانه، هی وضعیت قرمز، هی وضعیت سفید، ... نگو، نه نگو!شاید کمی
(و البته فقط کمی) دهانم بوی شیر بدهد، اما بدان که تنم به تن جنگ خورده است. چه چیز بدتر از اینکه تمام سالهای کودکیات در جنگ گذشته باشد؟ تمام آن لحظاتی که باید غرق در دنیای شاد و آزادت بودی و بیخیال از همه عالم سرگرم بازیهای کودکانهات میشدی و ندانی شب و روز چه فرقی با هم دارد. البته این تنها درد من نیست؛ درد همه نسل دومیهای این انقلاب است که هر روزشان در اضطراب و دلهره گذشت و هر شبشان در ترس و بیخوابی. همین که میآمد پلکهامان گرم شود، باز آن صدای شوم محله را برمیداشت و باز وضعیت قرمز و باز برو سمت پناهگاه و... بقیهاش را هم که خودت بهتر میدانی.یکی بابایش را در خانه پیدا نمیکرد تا لااقل گاهی دستی روی سرش بکشد و موهایش را شانه کند و آن یکی دلتنگ برادر بزرگترش بود که عجیب به صدای پاهایش عادت کرده بود و میدانست بعد از ساعت
12، اولین صدای پا که در حیاط خانه بپیچد، صدای پای اوست... و تازه اینها فقط دردهای خاص او بود. دردهایش که شاید کوچکیاش تو را به خنده بیندازد، اما تحملش برای او سنگین بود، سنگین و سخت. با این همه او حتی در دردهای تو هم شریک بود؛ در همه آن بلاها که بر سرت آمد، در غم همه آن شهدایی که دادی و برادر، پدر، عمو یا دایی او هم میانشان بودند؛ در تمام آن خانهبهدوشیها و آوارگیها و هی از ترس دشمن و بمبارانهایش از این شهر به آن شهر رفتن و در همه آن چشم به در انتظار حتی یک نامه از جبهه نشستنها.?
میبینی
! خاطرات این کودک دیروز، پازل درهم ریخته و هزار تکهای است که هر تکهاش را نگاه میکنی، ردی از جنگ و دود و آتش و ترس و تنهایی و آوارگی در آن موج میزند. پازلی که شاید هیچ گاه هیچ کدام از تکههایش کم نشود، اما یقیناً تکههایی به آن اضافه خواهد شد. تکههایی که باورهایی دیگر از جنگ به او داده و خواهد داد؛ باورهایی که آنها که نداشتند، زیر پا گذاشتند و پشت کردند به هر چه دیدند و شنیدند؛ آنها هم که داشتند، یا نگفتند و یا اگر گفتند، هیاهوی اطرافیان نگذاشت بشنویم.?
...
و به راستی چه شکاف عمیقی است میان آن نگفتهها و نشنیدهها و این گرد و غبار دود و آتش و بمباران صرف!انگار که آنها از چیز دیگری میگویند و تو تا به حال از چیز دیگری شنیدهای؛ حال آنکه هر دو یکیاند و یکی نیستند
. راستی چه زیبا گفت امام عزیز که جنگ، نعمت است! چه خوب گفت آن بزرگ که «جهاد، دری است از درهای بهشت که خدا به روی گزیده دوستان خود گشوده است(1)».آری
! به خدا که نفس سید مرتضی حق است آن هنگام که میگوید: «زمین، عرصه ظهور یک حقیقت آسمانی است و جنگ برپا شده بود تا آن حقیقت ظهور یابد» و حالا که فکر میکنم میبینم برای همین است که این میان بعضی هوای جنگ و ظهور حقیقتی دگر کردهاند؛ حقیقتی که در گیر و دار روزمرهگی این زندگی از یاد رفته و شکاف دروازههای بهشت را تنگتر کرده و حتی آن را که به روی خاصان خود گشوده بود، بسته است تا باز، آنان در گمنامی خویش مانند و ما در گمراهی خویش که به راستی «جنگ اگر چه ادامه حیات معمول را برید، اما از منظری دیگر دروازهای به بهشت خاصان اولیای خویش بر ما گشود» و اینها همه همان تکههایی است که هر روز به آن پازل هزار تکه اضافه میشود؛ همانهایی که دیگر جزئی از افکار و اوست.