راه بهشت
راه بهشت
مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبوراز کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر ایندنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدتها طول میکشد تامردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.
پیاده روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می
ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی باسنگفرش طلا باز میشد و در وسط آن چشمهای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذررو به مرد دروازه بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟"
دروازهبان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."
- "چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنهایم."
دروازه بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "میتوانید وارد شوید و هر چهقدر دلتان میخواهد بنوشید."
- اسب و سگم هم تشنهاند.
نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."
مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. ازنگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند،به مزرعهای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازهای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز میشد. مردی در زیر سایه درختها دراز کشیده بود وصورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: " روز بخیر!"
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنهایم . من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگها چشمهای است. هرقدر که میخواهیدبنوشید.
مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، میتوانیدبرگردید.
مسافر پرسید: فقط میخواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفادهنکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی میشود! "
- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما میکنند. چون تمام آنهایی که حاضرندبهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا میمانند...
بخشی از کتاب "شیطان و دوشزه پریم "
پائولو کوئیلو
برای ظهور امام زمان صلواتی بفرستید
همتی دیگر!
یادداشتهای یک شهید زنده (3)
هنوز دبیرستانی بود، اما از شدت کار و فعالیت توی مدرسه و بیرون مدرسه، وقتی به خانه میرسید، حتی در حال خوردن غذا خوابش میبرد. البته او نمیخوابید، غش میکرد!» این جملات را مادر شهید احدیان و البته دهها مادر شهید دیگر درباره فرزندانشان گفتهاند. حال درباره توصیف فرزندانشان چه قبل از جنگ و چه بعد از جنگ و البته ادامه این جملات هم اینگونه است که «دوباره میدیدی نیمه شب بلند شدهاند و بر سر سجاده در حال راز و نیازند تا روز پرکار دیگری را آغاز کنند.»
چنانچه اشاره شد، آن انگیزههای قوی که این تلاشهای شبانهروزی را ثمر میدهند، از آرمانهای بلندی نشئت گرفتهاند که همواره مد نظر این بچهها بودند. مهدی زینالدین وقتی میخواست ازدواج کند، به همسرش گفته بود: «پایان راه من شهادت است و اگر جنگ تمام شود و شهید نشوم، هر کجا جنگ حق علیه باطل باشد، به آنجا میروم تا شهید شوم.» و این یعنی: مبارزه جغرافیا و مرز نمیشناسد و پایانی ندارد.
خیال نکنیم داشتن این روحیه راحت است که مجاهده همراه با ایثار و از خوشیها گذشتن است و یک تغییر اساسی در زندگی دنیایی روزمره است. این تلاشها هم همواره همراه با بصیرت و شناخت صحیح از شرایط و نیازهای روز بودهاند؛ وگرنه تلاش کور بیثمر است.
در روایات داریم که «المؤمن خفیف المؤونه کثیر المعونه». شهدای ما اینگونه بودند و اینک هم مجاهدان عرصههای دیگر اینگونهاند؛ یعنی کممصرف و پر بازده.
اصلا پیشرفت سریع انقلاب در آن سالهای ابتدایی را مرهون همین تلاشهای خستگیناپذیر شبانهروزی هستیم؛ وگرنه حزباللهیهای آن موقع اگر کمتر از امروز نبودند، بیشتر هم نبودند و شاید راه رشد مضاعف امروز هم در همین مسئله نهفته باشد. امام(ره) میگفتند: راحتطلبی و رفاه با مبارزه سازگاری ندارد. یعنی کسی که اهل جهاد و مبارزه است، قطعاً سختی میکشد و این سختیها در کنار راحتیها و تنعمها قرار نمیگیرد و این نکتهای است بس مهم که متأسفانه با توجیهاتی کوچک به راحتی گریبان برخی انقلابیون دیروز را هم گرفت!
حسین خرازی، رنگش از شدت گرسنگی پریده بود و رو به بیهوشی رفته بود؛ اما فرصت غذا خوردن پیدا نمیکرد! اکثر بچههای جبهه همینگونه بودند. زندگیهای جمع و جوری داشتند و به دنیا کمتوجهی میکردند و از طرفی هم بسیار پرکار و عاشق کسب رضای الاهی از طریق تلاش برای اقامه دین او بودند. بیشترشان هم حرفشان این بود: «وقتی جنگ تمام شود، وقت استراحت هم خواهد بود.» البته خودشان میدانستند که جنگ فقر و غنا و جنگ حق و باطل تمام شدنی نیست و شایداین جملات را برای دلخوشی ما میگفتند!
آدم وقتی اینها را میبیند انرژی میگیرد و از خودش خجالت میکشد. آنها همه ویژگیهای خوب را در خود جمع کرده بودند و تفسیر عملی آیات قرآن بودند. در قرآن کریم اجر عظیمی برای مجاهدان در راه خدا ترسیم شده است. مجاهدانی که در جبهه حق در حال جنگ با باطلاند و این جبهه، خاکریزهای متفاوت و گستردهای دارد. من و شما هم اگر بخواهیم در صف ایشان باشیم، باید سعی کنیم تا از فضای دنیایی روزمرهمان جدا شویم و در همان شهر و در میان همان زندگی یا شناخت صحیح، جبهههای علمی، فکری و فرهنگی موجود را شناسایی کنیم و وظیفه خویش را انجام دهیم. اگر شنیده باشید، توی جبهه برای هر روز، فردی به عنوان شهردار انتخاب میشد تا برخی امور، از جمله تمیزکاری و جمعآوری زبالهها و... را انجام دهد. برخی روزها که این مسئولیت به عهده تنبلترها و راحتطلبها میافتاد، میدیدی که نیمههای شب، همت از شناسایی برگشته است و در حالی که روز پرکار و طاقتفرسا را گذرانده، برای جمع نشدن پشه و مریض نشدن نیروها در اثر کثیفی، به سراغ زبالههای بازمانده میرفت و کاری را که به دیگران سپرده شده و انجام ندادهاند، در آن شرایط به انجام میرساند. آری! کوتاهی ما و بیتفاوتی و راحتطلبی، آن بخش کار را که ما میتوانستیم و باید برمیداشتیم، بر دوش همتها میاندازد.
البته همت معروف بود که بسیار پرکار است و کم خواب و هم او به مادرش گفته بود: مادر! من خواب و استراحت دنیا را به تمام زرق و برقش به دنیادارها بخشیدم! این دنیا برای من تنگ است و جای من اینجا نیست.
اما این ساقط تکالیف نیست. آنها رفتهاند و هنوز تا رسیدن به آرمانهای انقلاب، راه بسیاری در پیش است و به جای حسرت، همتی دیگر باید.
رفتند اما بار گران، آری! بار گرانی بر زمین مانده است.
شب عاشورایی
روایتی از شب عملیات والفجر هشت
5 عصر روز بیستم بهمن 1364، نخلستانهای حاشیة اروند
... آفتاب بازهم پایینتر آمده است و دلها میخواهند که از قفس تنگ سینهها بیرون بزنند. انتظار سایهای از اشتیاق بر همه چیز کشانده است. همة کارهای معمولی پر از راز میشود و اشیا حقیقتی دیگر مییابند. نان همان نان است و آب همان آب است و بچهها نیز همان بچههای صمیمی و بیتکلیف و متواضع و سادهای هستند که همیشه در مسجد و نماز جمعه و محل کارت و اینجا و آنجا میبینی. اما در اینجا و در این ساعات، همة چیزهای معمولی هیبتی دیگر پیدا میکنند. تو گویی همة اشیا گنجینههایی از رازهای شگفت خلقت هستند. اما تو تا به حال در نمییافتی. امان از غفلت!
این نخلستانها مرکز زمین است و شاید مرکز جهان
. آن روستایی جوان که گندم و برنج و خربزه میکاشته است، امشب سربازی است در خدمت ولی امر.آیا میخواهی سربازان لشکر رسول الله را بشناسی؟ بیا و ببین
: آن یک کشاورز بود و این یک طلبه است و آن دیگری در یک مغازة گمنام در یکی از خیابانهای مشهد لبنیات فروشی دارد و به راستی آن چیست که همة ما را در این نخلستانها گرد آورده است؟ تو خود جواب را میدانی.آیا میخواهی آخرین ساعات روز را در میان خط شکنها باشی؟ امشب شب عاشوراست
. تو هم بیا و در گوشهای بنشین و این جماعت عُشاق را تماشا کن. بیا و بعثت دیگربارة انسان را تماشا کن. خداوند بار دیگر انسان را برگزیده است. بیا و بعثت دیگرباره انسان را تماشا کن. خداوند بار دیگر توبه انسان را پذیرفته و او را برای خویش برگزیده است.اینان دریا دلان صفشکنی هستند که دل شیطان را از رعب و وحشت میلرزانند و در برابر قوة الاهی آنان، هیچ قدرتی یارای ایستادگی ندارد
. اما مگر نشنیدهای که آن اسد الله الغالب، آن حیدر کرار صحنههای جهاد که چون فریاد به تکبیر بر میداشت و تیغ بر میکشید، عرش از تکبیر و تهلیل ملائک پر میشد و رعد بر سپاه دشمن میغرید و دروازة خیبر فرو میافتاد، او نیز شب که میشد... چه بگویم؟ از چاههای اطراف کوفه بپرس که هنوز طنین گریهها و نالههای او را به خاطر دارند.اگر سلاح مؤمن در جهاد اصغر تیغ دو دم است و تیر و تفنگ، سلاح او در جهاد اکبر، اشک و آه و ناله به درگاه خداست و اگر راستش را بخواهی آن قدرتی که پشت شیطان را میشکند و امریکا را از ذروة دروغین این قدرت به زیر میکشد، این گریههاست
.اینها بچههای قرن پانزدهم هجری هستند، هم آنان که کرة زمین قرنهاست که انتظار آنان را میکشید تا بر خاک مبتلای این سیاره قدم گذارند و عصر بیخبری و جاهلیت ثانی را به پایان برسانند
.عصر بعثت دیگربارة انسان آغاز شده است و اینان منادیان انسان تازهای هستند که متولد خواهد شد، انسانی که خداوند بار دیگر توبة او را پذیرفته و او را بار دیگر برگزیده است
.گریه، تجلی آن اشتیاق بی انتهایی است که روح را به دیار جاودانگی و لقای خداوند پیوند میدهد و اشک، آب رحمتی است که همة تیرگیها را از سینه میشوید و دل را به عینِ صفا، که فطرت توحیدی عالم باشد، اتصال میبخشد
.ساعتی بیش به شروع حمله نمانده است و اینجا آیینة تجلی همة تاریخ است
. چه میجویی؟ عشق؟ همین جاست. چه میجویی؟ انسان؟ اینجاست. همة تاریخ حاضر است. بدر و حنین و عاشورا اینجاست و شاید آن یار، او هم اینجا باشد. این «شاید» که گفتم، از دل شکاک من است که برآمده؛ اهل یقین پیامی دیگر دارند، بشنو!از کتاب گنجینههای آسمانی؛ گفتار فیلمهای روایت فتح
به قلم و صدای شهید سید مرتضی آوینی
بهمن اعتراف!
جنگ که فقط با عراق نبود؛ شرق و غرب و شمال و جنوب، برای جلوگیری از رشد سریع نهضت بیداری اسلامی انقلاب ایران، با تمام قوا پشت سر صدام ایستاده بود. وقتی این وحشی تا دندان مسلح، افسار درید و به کویت حمله کرد، همانهایی که تا دیروز پشت سر صدام ایستاده بودند، از او حمایت میکردند، به اعترافاتی دست زدند که گویای بخشی از نبرد مردانة رزمندگان اسلام برای شکست ابهت ابرقدرتهای جهان است. برخی مستندات را که در بهمن ماه 1369 در روزنامهها و رادیوهای بیگانه ذکر شدهاند، به نقل از کتاب «ما اعتراف میکنیم» با هم میخوانیم:
منبع
: رادیو کُلنتاریخ
: 10 بهمن 1369، برابر با 30 ژانویه 1991ساعت
: 12:30«گرچه بر همه مسلّم است که صدام حسین همان متجاوز بیرحم انقلاب اسلامی در سال 1980 است که اسیر و گرفتار شده، ولی عملیات نظامی نیروهای چند ملیتی، ناگزیر باعث کشته شدن مردم غیر نظامی که اکثرشان شیعی هستند نیز میگردد.»
منبع
: رادیو امریکاتاریخ
: 12 بهمن 1369، برابر با 1 فوریه 1991ساعت
21:30«محاسبه صدام باعث جنگ هشت ساله علیه ایران شد. صدام کوشید این خونریزی را با این افسانه موهوم توجیه کند که او به خاطر ملت عرب علیه عجم میجنگد.»
منبع
: رادیو بیبیسیتاریخ
: 4 بهمن 1369، برابر با 24 ژانویه 1991ساعت
19:30«شرق صدها هواپیما و هزارها تانک به صدام داده، غرب هم تکنولوژی اسلحه شیمیایی بیولوژیک به صدام داد. خلیجیها هم دهها میلیارد دلار به صدام دادهاند، ولی چیزی به اشتباه رفت و فرانک اشتاین درست شد.»
منبع
: رادیو اسرائیل به نقل از هفته نامه «ساندی تایمز» چاپ لندنتاریخ
: 14 بهمن 1369، برابر با 3 فوریه 1991ساعت
: 19«عراق در جنگ هشت ساله علیه ایران هر بار که احساس کرد توازن قوا به نفع ایران بر هم میخورد، از سلاحهای شیمیایی علیه سربازان، پاسداران و شهروندان در جبهههای جنوبی و غربی ایران استفاده کرد.»
منبع رادیو امریکا
تاریخ
: 7 بهمن 1369، برابر با 27 ژانویه 1991ساعت
7:30«ما خود خالق این هیولا هستیم و در این زمینه مسئولیت سنگینی بر دوش داریم. اما درس گرفتن دیر، بهتر از هرگز نیاموختن است و باید بپذیریم که تقصیر از ما بوده که صدام حسین از صورت یک مستبد محلی به صورت مخرب ثبات منطقه درآمده است.»
منبع
: روزنامه «ال موندو» چاپ اسپانیاتاریخ
: 15 بهمن 1369، برابر 4 فوریه 1991«جمهوری اسلامی ایران برای رسیدن به شرایط فعلی، هشت سال مبارزه در جنگ عراق را که توسط غرب حمایت میشد، تحمل کرد و نهایتاً به پیروزی رسید. در طول جنگ عراق با ایران، غرب مانند همیشه بدترین و مهلکترین تصمیم را گرفت و بدین وسیله صدام را به یک ماشین جنون آمیز کشتار تبدیل کرد.»
منبع
: رادیو امریکاتاریخ
: 23 بهمن 1369، برابر با 12 فوریه 1991ساعت
: 20:30«هلی پیرو، روزنامهنگار و نویسندة کتاب «طولانیترین جنگ» گفته است. این عراق بود و نه ایران که از کمکهای کلان نظامی و مالی خارجی برخوردار شد و این کمکها به صدام حسین امکان داد که یک ماشین نظامی بیافریند ... هشت سال بعد زمانی که میان این دو کشور آتش بس برقرار شد، شمار نفرات نظامی عراق از یک میلیون تجاوز میکرد. به این معنا که صدام حسین توانسته بود در عرض هشت سال، نیروهای نظامیاش را چهار برابر کند و پول لازم برای این کار از سوی سعودیها و کویتیها تأمین شده بود. نه تنها از سوی آنها بلکه البته از سوی شوروی و همچنین از فرانسه، آلمان غربی، ژاپن و سرانجام از امریکا.»
منبع
: رادیو امریکاتاریخ
3 بهمن 1369، برابر با 23 ژانویه 1991ساعت
: 21«صدام با قاطعیت تمام، گروههای سیاسی شیعه چون حزب الدعوه عراق را سرکوب کرد و هزاران شیعه را به دار آویخت و صدها هزار شیعة دیگر را از خاک عراق بیرون راند»
منبع
: رادیو اسرائیلتاریخ
: 13 بهمن 1369، برابر 2 فوریه 1991ساعت
: 19«یک روزنامهنگار آلمانی به نام ادموند کوخ، فاش ساخت که عراقیها برای آزمایش کردن نوع تازهای گاز کشنده، شماری از اسیران ایرانی را که در جنگ هشت ساله به اسارت آنها درآمده بودند وارد دو اطاق مسدود ساختند و ماسکهای ضدگاز به آنها دادند و گاز تازه ساخته را وارد اطاقها کردند. اسیران ایرانی با آنکه ماسک ضدگاز بر چهره داشتند، لحظاتی بعد به وضع فجیعی فوت کردند؛ زیرا گاز جدید قادر است حتی از ماسک لاستیکی و فیلتر آن عبور کند و وارد ریههای انسان شود.»
منبع
: رادیو امریکا به نقل از روزنامه «واشنگتن پست» از قول «جورج بوش»تاریخ
5 بهمن 1369، برابر با 25 ژانویه 1991ساعت
: 20:30«وقتی که این فرد مستبد دستگیر و به چنگ عدالت سپرده شود، هیچ کس در جهان نباید برای او اشک بریزد!»
منبع رادیو امریکا به نقل از
«گرابین رایت» عضو سابق شورای امنیت ملی امریکاتاریخ
: 13 بهمن 1369 برابر با 2 فوریهساعت
: 21«در طول جنگ ایران و عراق نیز او برای آنکه از ایمنی هواپیماهای جنگندهاش مطمئن باشد، آنها را به عربستان سعودی و اردن فرستاد و پس از پایان جنگ، بدون هیچ گونه اشکالی جنگندههایش را پس گرفت.»
«به نوشته این روزنامهها مادامی که صدام به عنوان مرجع عراق باقی بماند، نباید چشمداشت صلحی را در منطقه داشت. صدام حسین باید برود. به پیشبینی این روزنامه، اگر صدام حسین از مهلکه کنونی جان سالم به در ببرد، ظرف سه یا چهار سال آینده با ارتش تازه نفسش باز تهدید نظامی علیه کویت، سوریه، اردن یا عربستان سعودی خواهد بود... به گفته یکی از این دیپلماتها، سعودی خواهان خلاصی منطقه از شرّ رژیم صدام حسین است»
حامد حجتی
مطلق خوب
شب ترانه تار است و آه ... آه زمینپر است از تپش بادهای فروردین
شب تلاوت یک سورة سبز تا خورشید
شب صعود هزاران ستاره در یاسین
شب تبارک و الشمس و القمر تا صبح
شب صعود غزل، تا مقام علیین
شب تمامی یک مرد مختصر ... چفیه
تفنگ و تیر ... حمایل ... قمقمه ... پوتین
و صبح باد به گوش همه وزید که آی!
خوشا به حال فلانی که رفته روی مین
خوشا به حال فلانی که رفت و لاله دمید
به جای هر قدمش قطره قطره روی زمین
«
کسی که کشته نشد از قبیله ما نیست»خوشا به حال هزاران هزار زین الدین
پر از تراکم تردید و وهم و فاصلهاند
تمام مردم این کوچههای مرگ آیین
هوای شهر چه تاریک و سرد و بیروح است
رسیدهاند ملخهای شک به برگ یقین
برای آمدنت دیر نیست! مطلق خوب!
برس به داد باغهای زرد، سبزترین!
علیمحمد مؤدب
سلام بر تو و بر برکت فراوانت
گیاه میشود انگشتهای دستانت
سلام بر تو و بر برکت فراوانت
یتیم دیدهای آیا که باز میگریند
در ابرهای هوا، چشمهای گریانت
یتیم دیدهای آیا که باز میگریند
به شیوه پدری شانههای لرزانت
دوباره در شب جمعه کمیل میخوانند
کنار روضه گل، بچههای گردانت
تو خاک میشوی و خاک میرسد به خدا
گیاههای زمین، یک به یک رسولانت
بهار مزة نام تو در دهان زمین
تو فصل سبز جهانی، بهار عنوانت
محسن صالحی حاج آبادی
شهر شهادت
تابیدی از اوج افق
از اوج افلاک
بر پهنة خاک
از موج لبخندت سحر
مهتاب را چید
از کهکشان سینهات
خورشید جوشید
در سایهسار آه تو
غم شعلهور شد
از نمنم اشکت
نگاه آب تر شد
وقتی تو را دید آسمان
شد صاف و آبی
خورشید هم
از غنچة لبخند تو
شد آفتابی
درویش اشکت
سحر
مهتاب رویید
آب از زلالی نگاهت
قطرهای چید
تو
زیباترین تفسیر شعر پاک مردی
شهر شهادت را تو آخر فتح کردی
محسن صالحی حاجی آبادی
چون رود
لبخندهایت
مانند لبخند گل یاس
پر بود از معنا و احساس
امروز چون رود
جاریست نامت
در ساحل دریای قلبم
روزی که پوشیدی لباس سرخ ایثار
خورشید شد در کوچة عشقت گرفتار
در ذهن من
جاوید مانده نام پاکت
وقتی که غمگینم میآیم
گل میکنم
گل میشوم باز بر پهنة زیبای خاکت
امروز چگونه شهید شویم
یادداشتهای یک شهید زنده
دستی به شانة چپم خورد
. وقتی برگشتم، کسی را ندیدم. از سمت راست آمده بود و جلویم ایستاده بود. چشم در چشم که شدیم، گفت: «حاجی جون نوکرتم!» و تا به خودم جنبیدم، دو طرف صورتم را بوسیده بود و داشت با دو تا دستش سرم را پایین میآورد تا پیشانیام را ببوسد. با دو تا چشم از حدقه در رفته نگاهش میکردم تا بالاخره سرجایش ایستاد. گفتم: «ببخشید به جا نیاوردم!؟»طوری برخورد میکرد، انگار که صد سال است با هم رفیقیم
. دستم را گرفت و گفت: «اما من به جا آوردم آقا سید!» ذهنم را فعال کرده بودم تا بگردد بلکه نشانهای پیدا کند. آخر این جوان خوشبرخورد با آن ریشهای مشکی را کجا دیده بودم؟ سنش به جنگ که نمیخورد تا رفیق آن دوران باشد. توی محیطهای بعد از جنگ هم همچین شخصی را نداشتیم.هنوز میگشتم، بلکه یادم بیاید و از حیرت دربیایم که پرسید
: «پس شما با این وضعیت جسمی و این بدن پر از ترکش، مناطق جنگی هم میآیید؟»خلاصه کنم
.... عذر خواستم که «من شما را بجا نیاوردم» و تازه معلوم شد بندة خدا از دست اندرکاران نشریة ویژه اردوهای به سوی نور است و ما را چند سال قبل در مراسمی که برای خاطرهگویی دعوت شده بودیم، دیده است و ....
به چادر بچههای نشریه رفتیم و مهمان یک چای قند پهلو شدیم
. ادبیات بچهها برایم جالب بود. انگار سال 65 شده بود و کنار رزمندهها داشتیم برای عملیات کربلای پنج آماده میشدیم ، شغل بچهها را پرسیدم. یکی دانشآموز بود، دیگری دانشجوی کامپیوتر، آن یکی مکانیک بود و دیگری طلبه و ... .درست مثل جنگ همه تیپ آدمی را میشد پیدا کنی
. یک نماد کوچک از کل جامعه. خواستم خداحافظی کنم و بروم سراغ زیارت شهدا که گفتند: «کجا!؟ تازه گیرتان آوردهایم، بگذاریم به همین راحتی از چنگمان در بروید!» سر بحثی جدی را باز کردند از این قرار: «بسیاری از کسانی که اکثراً هم نوجوان و جواناند، وقتی به این مناطق میآیند، بسیار تحت تاثیر قرار میگیرند و احساس معنویت و تحولی خاص میکنند، اما وقتی عزم حرکت میکنند، این سؤال برایشان ایجاد میشود که «حالا چه باید کرد؟» یا «اگر شهدا امروز به جای ما بودند چه میکردند؟» که اگر پاسخی عینی و صحیح به آن داده نشود، تأثیر این سفر هم کوتاه مدت میگردد و برعکس، جوابی مناسب میتواند زندگی فرد را تحت تأثیر قرار دهد: ما منتظریم!» سکوتی کامل فضای چادر را گرفت و همة چشمها به سوی من که به فکر فرو رفته بودم، نشانه رفتند.حوصلة بچهها داشت سر میرفت که پرسیدم
: «آیا واقعاً این سؤال مثل فشنگی که توی لولة تفنگ گیر میکند، توی ذهن شما گیر کرده؟» سرها که به نشانه تأیید تکان خوردند، ادامه دادم: «پس اگر واقعاً این سؤال اساسی ذهن شماست، خوب گوش کنید.»
نگاه ما به دفاع مقدس، ارتباط عمیق و تنگاتنگی دارد با نگاه ما به انقلاب اسلامی؛ چرا که اساساً همان انسان انقلاب اسلامی بود که در جنگ، حد اعلای خود را متجلی ساخت و در قالب
«بسیجی خمینی»، در راه آرمان انقلاب اسلامی جان داد و ایثار و فداکاری کرد. حالا ما که اینجا نشستهایم، اگر ندانیم از چه عقبة تاریخی و آرمانهایی برخورداریم، نخواهیم توانست درست تصمیم بگیریم و در فضای امروز به تکالیفمان عمل کنیم.ببینید
! جوانی که مثلاً انقلاب اسلامی را حداکثر در حد بازی منچستر ـ رئال، مهم و تأثیرگذار میداند (که البته این به خاطر ضعف تبلیغی ماست) خوب نباید انتظار داشته باشیم حاضر باشد امروز برای آن جان بدهد یا حتی با شهدای آن ارتباط عمیق و درستی برقرار کند. انقلاب اسلامی ایران به اندازة تمام تاریخ بشریت عمق دارد. آیا واقعاً ما نگاهمان این گونه است؟! دوباره میپرسم: آیا واقعاً ما نگاهمان این گونه است؟!انقلاب اسلامی مگر چه میخواست؟ میخواست که انسان به آن عهد ازلی که بسته است، بازگردد و دوباره در مسیر فطری خودش قرار بگیرد
. بنابر همین، آوینی از تجدید حیات باطنی انسان سخن میگفت و امام(ره) جنگ ما را جنگ از آدم تا خاتم معرفی میفرمود. انقلاب اسلامی در عصری رخ داد که در آن، علم تجربی هر آنچه را که غیر قابل تجربه بود نفی میکرد و چیزهایی مثل دین را افیون میدانست و نقش خدا را در حد یک بازیگر معمولی سینما هم نمیدانست. آن قسمی را که شیطان خورد، یادتان است؟ «لأغویّنهم اجمعین؛ همهشان را گمراه میکنم!» انقلاب اسلامی جریانی را در عالم آغاز کرد درست بر خلاف این جریان شیطانی و غیر الاهی تا انسان را از تاریکی به روشنایی سوق بدهد. این جریان معنوی که حضرت امام (ره) آن عبد صالح خدا، در این مردم دمیدند، به اقصی نقاط جهان کشیده شد و دل بسیاری را که هنوز قفل بر قلبشان نخورده بود لرزاند. وگرنه با چه استدلالی الآن صدها آفریقایی توی قم در حال تحصیل علم هستند؟ با چه استدلالی امریکایی و کانادایی از آن طرف دنیا میآید ببیند این شمیم خوش چی بود؟ و با چه استدلالی جریاناتی چون حزب الله لبنان به تأسی از ما، آن پیروزیهای بزرگ را کسب کردند؟ با این نگاه تاریخی و ایدئولوژیک است که این انقلاب، ثمرة تلاش و آرزوی همة علما و شهدای اسلام از دوران حکومت مولا علی(ع) تا به امروز است. با این نگاه است که آدم خیلی از حرفها و تعابیر امام را میفهمد که البته متأسفانه نسل امروز، حتی بسیجیهای ما آن قدر که باید به این سخنان به عنوان یک مبنای فکری اصیل مراجعه نمیکنند!
حالا با این نگاه، در حقیقت حمله به ایران، نه یک هوس کشورگشایانه و شخصی، که بسیج شدن جنود شیطان از سراسر جهان برای جلوگیری از گسترش نور در عالم بود و در حقیقت، ما ابتدا به مواضع ایدئولوژیک آنها حمله کردیم و هراس برشان داشت که مبادا تمام هستیشان به باد برود؛ لذا با تمام قوا آمدند پای کار این قضیه و مایه گذاشتند
. در نگاه دینی، این انقلاب یک فرصت است تا مؤمنان اهل جهاد، خودشان را برای پذیرش مسئولیتهای سنگین در حکومت جهانی حضرت مهدی(عج) آماده کنند و خودشان را برای کارهای سخت بسازند و نیرو سازی کنند و این جریان توحیدی را هر چه میتوانند در هر نقطة عالم گسترش دهند و به قول حضرت امام(ره) پایگاههای مقاومت را در اقصی نقاط جهان تأسیس کنند و به فکر تشکیل حکومت واحد جهانی باشند.بنابراین میبینیم این انقلاب شاید به همان مقدار که تحولات درونی ایجاد کرد، به دنبال تحولات جهانی بود و نه برای یک فرد و جامعه که برای کل بشریت حرف داشت
. در این رابطه خیلی حرف میشود زد، اما چون گفتید وارد جزئیات هم بشوم، میخواهم سریعتر رد بشوم و بروم سر مسائل دیگر. با این تعریف و نگاه آرمانی و تاریخی که ترسیم شده، حالا برویم سر مسئله عمل. آیا من و شما الآن واقعاً تصورمان این است که داریم با آمریکا به عنوان شیطان بزرگ و در مقابل تمام جنود شیطانی عالم میجنگیم؟ و مدل زندگی ما یک مدل جهادی و در حال مبارزه است؟ یا که گرفتار روزمرگی و وقت تلف کردن شدهایم؟ اگر ادعای بزرگ داشته باشیم، ملاک صدقش عمل و همت ماست و به قول یکی از رفقا: «حیف که همت شهید شد!»ببینید
! انسانی که با مبانی خاص انقلاب اسلامی شکل گرفت، یک سری مؤلفههایی را در زندگیاش داشت. چه قبل از جنگ و چه در دوران دفاع مقدس و اساساً دفاع مقدس صحنة جنگ و مبارزة نظامی آنها بود، و گرنه قبلاش هم مشغول مبارزات فرهنگی سیاسی و ... بودند.
این مؤلفهها که من آنها را مؤلفههای زندگی جهادی مینامم، در واقع وجه مشترک جبهة دیروز و جبهة امروزند که اگر ما هم آنها را رعایت کنیم، در حال جهاد خواهیم بود
. در برخی روایات میبینم میگویند فلان آدمهای با این ویژگیها اگر حتی در بستر بمیرند، شهیدند: «انهم شهید ولو ماتو علی فروشهم»، یعنی میتوانیم امید داشته باشیم که در باغ شهادت، هر چند ورود به آن سختتر شده است و قبلاً به قول ما چهار طاق باز بود، اما بسته نشده است. البته این کار، مرد میدان میخواهد و کار هر کسی نیست و باب جهاد، باب خاص اولیای الاهی است که ان شاء الله، ما و شما جزء اینها بشویم. من قصدم این است که این مؤلفهها را تبیین کنم و چون میخواهم مثال هم بزنم که مثلاً شمایی که گفتی دانش آموزی یا دانشجویی یا مکانیکی یا طلبهای، چه باید بکنی. الآن به ذهنم رسید مثلاً شما یک ستون در نشریهتان به من بدهید تا من هر شماره یک مؤلفة زندگی جهادی را شرح بدهم و یک مثال هم از عرصههای مختلف بیاورم و توضیح بدهم چه باید کرد را؟بحث تمام شد و بچهها هنوز گیج بودند
. فقط قول و قرارها را رد و بدل کردیم، تا این مسیر انشاء الله «امتداد» پیدا کند.آرزوی دادگاه تو!
محمد امینی
بر اساس خاطرهای از سید حسن حدادی
امروز عکس تو رو زده بودن تو روزنامهها، صفحة اول. پشت میلههای دادگاه، با سبیل و ریشهای پرپشت و زیاد! با کت و شلوار اتو کشیده. البته روزنامهای هم که گرفتم، به خاطر عکس خوشتیپت نبود؛ به خاطر دفاعیههات بود. میدونی؟! خیلی دوست دارم بدونم که پشت اون میلهها چه احساسی داری؟! باشه، بهات میگم دلیل دوست داشتنمو.
چقدر سخت بود روزهایی که من تو چنگال سربازای تو اسیر بودم، اما امروز این تویی که به خاطر من و امثال من، به زندون افتادی. این خیلی جالبه، نه؟!
یادت میآید چند سال پیش دستور دادی تا همة زندونیها رو ببرن زیارت. ما که میدونستیم چه فکری تو سرته، اولش پامون رو کردیم تو یک کفش که به هیچ عنوان ما نمیخوایم بریم. اما وقتی دیدیم که خیلی گیر دادن، به شرطی قبول کردیم که اولاً فیلمبرداری نکنن؛ در ثانی عکس تو رو هم رو شیشة اتوبوس و جاهای دیگر نزنن که خدای ناکرده استفاده ابزاری و سیاسی ازش نشه!
یادمه برای زیارت، ثانیهشماری میکردیم. وقتی رسیدیم جلوی در حرم، بچهها خوابیدند روی زمین که سینهخیز برن. اما مأمورها افتادند به جونمون و شروع کردن با کابل به زدن. صدای «یاحسین! یاحسین!» همه جا رو معطر کرده بود. توی صحن حرم که رسیدیم، بچهها خواستن وضو بگیرن. آب خواستیم! همین که گفتن«حرم آب نداره» شوری توی بچهها افتاد که نگو! همه زدن زیر گریه. صحنة عجیب و غریبی بود. یک لحظه دیدیم که کفترای حرم هم از گنبد طلایی بلند شدن به طواف بچهها. همه گریه میکردن، حتی بعضی از مأمورها بالاخره نتونستن تحمل کنن و ترسیدن که اوضاع از کنترل اونها خارج بشه. سریع بچهها رو جمع کردن و فرستادن به سمت اتوبوسها. به اتوبوس که رسیدم، دیدم که عکس نحس تو رو زدن رو شیشه! گفتن که حق ندارین عکس شیخ الرئیس رو بیارین پایین. اما من نمیتونستم تحمل کنم، خون تو رگام داشت میجوشید. دیگه صبرم طاق شده بود. یه دفعه گرفتم عکست رو پاره کردم و ریختم رو زمین. از اینجا به بعد بود که پام تو دادگاه و استخبارات باز شد. هر روز شکنجه، سلول انفرادی و کتک. خوب دردسری برای خودم درست کرده بودم. دادگاهها همین طوری پشت سر هم تشکیل میشد، مثل الان تو. اینه که ازت میپرسم چه حس و حالی داری! توی دادگاه نوچههات هیچ غلطی نتونستن بکنن، اما من دلم خنک شده بود، چون عکس تو رو پاره کرده بودم؛ مثل همین کاری که الان میخوام بکنم.
من بعد چند ماه از اون قضیه آزاد شدم، آزاد آزاد. اما تو چی! جز روسیاهی ابدی چیز دیگهای برات موند؟! روزنامهها رو بخون. اخبار رو گوش کن!
«دادگاه صدام، دیکتاتور عراق، امروز پیگیری میشود»!
عکس امام عزیز و خوبم، هنوز بالای تلویزیون به من لبخند میزنه!
من از قطعنامه متولد شدم
عباس جعفری مقدم
آخرین بار خیابان جمهوری دیدمش، سر خیابان بابی ساندز، اول نشناختمش. یک تیشرت زرد رنگ پوشیده بود. ریشهایش را هم از ته زده بود. رفتم جلو، گفتم: «ابراهیم خودتی؟» خودش بود، ولی پاک عوض شده بود. حرف زدنش هم مثل همیشه گرم نبود. گفتم: «اینجا چه کار میکنی؟!» اکراه داشت که حرف بزند، گفت: «آمدم ویزا بگیرم» و خواست خداحافظی کند که دستش را گرفتم، گفتم: «ویزا برای کجا؟ چی شده مگر؟» گفت: «ولم کن رضا، عجله دارم.» دستش را با تکان از دستم بیرون کشید و رفت. خشکم زد با خودم گفتم: «خدایا! این ابراهیم همان ابراهیم است؟!»
«رضا اشعری، همرزم شهید»
یک روز آمد خانه و یک راست رفت به زیرزمین. نگرانش شدم. دنبالش رفتم. دیدم بچهام سرش را گذاشته روی مهر، های های گریه میکند. من هم روی همان پلهها نشستم و همپایش گریه کردم... بعد ... ببخشید ... بعد رفت قرآن را برداشت [و] با ترتیل شروع به خواندن کرد. صدایش یک حزن تازهای داشت. نیم ساعتی قرآن خواند، بعد آمد سراغ من و سلام کرد. گفتم: «ابراهیم جان! چی شده مادر؟ نصفه جان شدم.» گفت: «یک از خدا بیخبر پیدا شده به قرآن توهین کرده، یک کتاب نوشته به اسم آیات شیطانی.» گفتم: «خدا ان شاء الله لعنتش کند، کی هست؟» گفت: «یک انگلیسی هندی الاصل است.»
«مادر شهید»
فتوای حضرت امام که صادر شد، دیگر آرام و قرار نداشت. انگار خط سرنوشتش را پیدا کرده بود. میگفت که من فقط یک آرزو دارم.
«برادر شهید»
از منتظری شنیدم که رفته آلمان برای معالجه، گفتم: «مگر شیمیاییاش حاد شده؟» گفت: «ظاهراً»، البته از بعد خیبر، تا آنجا که من خبر دارم، ناراحتی همیشه باهاش بود.
«رضا اشعری، همرزم شهید»
دیگر سر کلاسها هم نمیآمد. من تعجب میکردم کسی که حاضر شدن به موقع سر کلاس را واجب شرعی میدانست، چه طور میشد که یک هفته اصلاً سر کلاس نیاید؟» البته گاهی دانشگاه میدیدمش، ولی عوض شده بود. تند میآمد، تند میرفت؛ با کسی هم گرم نمیگرفت.
«سامان طالبی، از دوستان شهید»
میگفت که زنده باشم و یک مرتد که به اشرف مخلوقات توهین کرده، جایزه بگیرد؟! من زنده باشم و یک نفر که قلب آقا امام زمان(عج) را خون کرده، خوش بگذراند؟!
«برادر شهید»
من به قضیه شک داشتم. به اصل موضوع شک داشتم. به بچهها گفتم که این پسره را بیاورید من ببینمش. قرار را گذاشتیم. معمولاً افرادی که در قرارهای اینجوری حاضر میشوند، مضطرباند، اطمینان به نفس کافی ندارند [و] دست پاچه برخورد میکنند؛ اما این شهید ما که آمده اصلاً اینطوری نبود. سلام که کرد و نشست، من دلم قرص شد. همان جا توی دلم گفتم: «خدایا! بنازم به قدرتت؛ چه جوانهایی ما داریم و دلمان بعضی وقتها از توطئههای خارجی میلرزد!»
«یک مقام امنیتی»
این یعنی همان خلیفهای که خدا میفرماید ما در زمین قرار دادهایم. شهید عطایی مصداق محسوس همین معناست.
«دکتر داوری، استاد فلسفة شهید»
گفتم: «مادر! جواب مردم را چی بدهم؟ اسم گذاشتیم روی دختر مردم.» گفت: «تو فقط قول بده این راز را با کسی در میان نگذاری.» هی خودش را به آن راه میزد. گفتم: «من دارم از آبرویمان توی مردم حرف میزنم.» دوباره گفت: «میدانی؟ اگر این قضیه لو برود، زندگی من لو رفته، شما که این را نمیخواهید؟» هی من از ازدواج میگفتم، هی او میگفت این قضیه بین خودمان بماند.
«مادر شهید»
آخرین باری که دیدمش، توی دانشکده بود. چند وقت بود که دوست داشتم ببینمش و مفصل باهاش حرف بزنم، بس که به کسی محل نمیگذاشت، عقدهای شده بودم. آن روز یادم است که کلاس نداشتم. جلو فروشگاه دیدمش. گفت: «میخواهم باهات حرف بزنم.» گفتم: «خوب است بالاخره یاد رفیقهات هم میکنی!» گفت: «طاقت گلایه ندارم، اوضاعم قاطی پاطی است. یک خبر خوبی برایت دارم. اگر به حرفم گوش بدهی پشیمان نمیشوی.»
«سامان طالبی»
گفت: «یک دوست دارم، اسمش طالبی است... » شما دیدیدش، انگار با او مصاحبه هم کردهاید، پسر خوبی است، خدا حفظش کند؛ گفت: «قضیه را برایش تعریف کردم، نشانی را بده برود خواستگاری.» آنجا بود که فهمیدم تصمیمش برو برگرد ندارد. بند دلم لرزید ... گفتم: «خدایا! اگر قسمت این است، من راضیام.»... نمیدانم توی قیافهام چی دید؟! ... [گریه مادر] پرسید: «راضی هستی مادر؟» گفتم: «آره پسرم.»
«مادر شهید»
بهش گفتم کار اشتباهی کرده که مادرش را در جریان گذاشته [است]. گفت: «شما هنوز مادر من را نشناختهاید.» واقعیت این بود که من خودش را هم هنوز نشناخته بودم. گفتم: «با این حال یک صحبتهایی هست که باید با مادرت و با هر کس دیگر که قضیه را میداند بکنی.»
«یک مقام امنیتی»
یک هفته کارمان تمرین بود: اگر زنگ زدند، کسی بردارد، چی بگوید؛ اگر آمدند در منزل چی؟ دوستان چی؟ دانشکده چی؟ و خلاصه وقتی که داشت میرفت، ما آنقدر آماده شده بودیم که انگار یک سال است که به خارج رفته [است].
«برادر شهید»
وقتی که بهش گفتم: «ما هیچ کمکی نمیتوانیم بکنیم» هیچ تغییری در او رخ نداد؛ نه در عزمش، نه در رفتارش و نه حتی در چهرهاش. گفت: «من از شما کمک نخواستم، فقط خواستم در جریان باشید، حتی اجازه هم نمیخواهم، مگر اینکه بازداشتم کنید، والا به یاری خدا تا آخرش میروم.»
«یک مقام امنیتی»
تقاضای ویزای ویژه کرده بود. گفته بود که حاضر است پناهنده شود و علیه ایران حرف بزند. از طرف سازمانهای امریکایی هم حمایت شده بود، از جمله سازمان دیدبان حقوق بشر ... و ... [رئیس یکی از گروههای غیر قانونی در ایران] هم او را تأیید کرده بود. به این نتیجه رسیده بودیم که مشکل شخصیتی دارد و قابل بهرهبرداری است.
«کاردار سفارت سوئیس در تهران، در مصاحبه با سی.ان.ان»
همة تستها مثبت بود. نقطة فرود هم چک شده بود. اینها را که نمینویسند؟ [با خنده] مشکلی نبود، اما میدانستیم که درصد موفقیت بسیار پایین است. شاید ده تا سی درصد بیشتر امید نبود. اما به خودش هم گفتیم؛ جواب داد: « مطمئن باشید که من پیروزم.»
«یک مقام امنیتی»
خیلی چیزها را از امام یاد گرفته بود. به خصوص اطمینان قلب و صلابتی که داشت، نمونه بود. به ما روحیه میداد. به من میگفت: «اسماعیل! این راهی که من میروم شکست تویش نیست.»
من فکر میکردم که منظورش این است که حتماً به نتیجه میرسد، اما وصیتنامهاش را که خواندم، منظورش را فهمیدم. از قول امام نوشته بود: «چه بکشید چه کشته شوید پیروزید» و این همان چیزی بود که شخصیت او را ساخته بود.
«برادر شهید»
قبرش را نمیدانم کجاست. میروم بهشت زهرا سر یک قبر خالی که اسم او روی سنگش است، میگویم: «مادر! [توی] دنیا که سربلندمان کردی، [توی] آخرت هم دستمان را بگیر.» بچهام نمرده، قبرش را هم که میبینید خالی است! باور کنید، به خود مقام سید الشهدا، همیشه باهاش حرف میزنم و جواب میگیرم. جوابهاش به قلبم خطور میکند.
میگویم:«مادر! من باور دارم که شهیدها زندهآند» بعد حرفم را میزنم، بلافاصله جواب میگیرم. همیشه وجودش را با خودم حس میکنم، بچهام نگران من است.
«مادر شهید»
میگفت که ما تا انقلاب مهدی زندهایم و من واقعاً نمیدانم آن روز هم میدانست که شهید میشود یا نه؟! هر وقت تنها میشدیم، از خدا حرف میزد، از آخرت و به خصوص از شهید میگفت: «خدا نعمتی برتر از شهادت خلق نکرده [است].
«رضا اشعری»
هر وعده بعد از غذا، دور سفره، هر کس یک دعا میکرد و بعد سفره جمع میشد. ابراهیم همیشه یک دعا را تکرار میکرد: «خدایا! شهادت در راه خودت را به همة ما عنایت کن». یک روز اشعری زد تو حالش، کنار او نشسته بود و همان دعای او را کرد. بچهها با خنده آمین گفتند. نوبت ابراهیم بود. اصلا نخندید، یک کم مکث کرد و بعد با یک لحن غریبی، انگار از ته دل گفت: «خدایا! شهادت در راه خودت را به همة ما عنایت کن.» بچهها آمین گفتند و پیدا بود که همه تحت تأثیر قرار گرفتهاند.
«علی منتظری»
سر کلاس سؤالاتی میپرسید که معلوم بود این جوان به یک جاهایی رسیده است. من خودم گاهی در پاسخ دادن میماندم. یک ملاقاتی هم گویا با آیت الله جوادی داشتهاند. ایشان را هم گویا تحت تأثیر قرار دادهاند. یک روز بعد از درس به من گفت: «استاد! به نظر من این یک اشتباه فلسفی است که منِ انسان همان روحِ انسان است.» حالا من همان جلسه این مطلب را درس داده بودم. گفتم: «پس منِ انسان از دیدگاه شما چیست؟» گفت: «منِ انسان خیلی عمیقتر از روح است. منِ آدمی زمانی کشف میشود که انسان خدا را کشف کند.» بعد این آیه را خواند: «ولا تکونوا کالذین نسوا الله فانسهم انفسهم اولئک هم الفاسقون.»
«دکتر داوری»
اینها را دیگر من با واسطه میگویم. گفتند که بنا بوده در جریان بازدید رشدی از یک کتابخانه، او را با گلوله بزند، اما قبل از ورود به کتابخانه به او مشکوک میشوند. در حین بازرسی بدنی فرار میکند و از پشت گلوله میخورد. جالب این که کوچکترین خبری منعکس نشد. انگار نه انگار که چنین واقعهای وجود خارجی داشته [است]. بعدها که خبرش غیر رسمی درز کرد، یک اشارههای تلویحی کردند و بعد هم هیچ.
«یک مقام امنیتی»
آن شب من خواب دیدم. شوهر مرحومم همیشه میگفت: «شبی که ابراهیم به دنیا آمد، یک سید نورانی یک انگشتر زرد به انگشتم کرد.» آن شب من خواب دیدم که با مرحوم شوهرم نشستهایم، منتظریم که ابراهیم بیاید ناهار بخوریم. یک سید نورانی آمد به مرحوم شوهرم گفت: «حاج آقا! آن انگشتر امانتی را آمدهام بگیرم.» من از خواب پریدم و تا اذان صبح گریه کردم. اسماعیل بچهام آمد توی اتاق، هی دلداریام داد. من هم هی میگفتم: «مادر! دیگر بیابراهیم شدم، پسرم حجله ندیده رفت شهید شد. خدا این امریکا را ذلیل کند. الاهی رشدی ملعون تکه تکه بشود. الاهی آب خوش براش از زهر هلاهل بدتر بشود.»
«مادر شهید»
میگفتند که اصلاً موفق به دیدن رشدی نشده [است]. تور حفاظت رشدی خیلی قوی است. آبروی سیاسی اروپا در گرو امنیت رشدی است و به همین دلیل شدیدترین تدابیر را در نظر گرفتهاند.
«رضا اشعری»
با تجربهای که من دارم، رشدی تا آخر عمر، آب خوش از گلویش پایین نخواهد رفت.
«یک مقام امنیتی»
سلمان رشدی با فتوای امام اعدام شد و اینکه این روزها به دریوزگی و بدبختی افتاده، سلمان رشدی نیست؛ کالبد متعفن یک انسان پست است که روحش را به شیطان فروخته است. اما این ابراهیم شهید ما امروز زنده است و تا ابد هم زنده خواهد بود و تا ابد هم زنده خواهد بود و تمام آزادگان جهان از محضرش مستفیض میشوند.
گفتم : خسته ام
گفتی :
لا تقنطوا من رحمه الله – از رحمت خدا ناامید نشید ( زمر/53)
گفتم : هیشکی نمی دونه تو دل من چی میگذره
گفتی :
ان الله یحول بین المرء و قلبه : خدا حائل هست بین انسان و قلبش (انفال/24)
گفتم : غیر از تو کسی رو ندارم
گفتی :
نحن اقرب الیه من حبل الورید - ما از رگ گردن به انسان نزدیکتریم (ق / 16)
گفتم : ولی انگار اصلا منو فراموش کردی !
گفتی :
فاذکرونی اذکرکم - منو یاد کنید تا یاد شما باشم ( بقره / 152 )
گفتم : تا کی باید صبر کرد ؟
گفتی :
و ما یدریک لعل الساعه تکون قریبا - تو چه میدونی شاید وقتش نزدیک باشه ( احزاب / 63 )
گفتم : تو بزرگی و نزدیکت برای منه کوچک خیلی دوره ! تا اون
موقع چی کار کنم ؟
گفتی :
و اتبع ما یوحی الیک و اصبر حتی یحکم الله – کارایی که بهت گفتم انجام بده و صبر کن تا خدا خودش حکم کنه ( یونس / 109 )
گفتم : خیلی خونسردی ! تو خدایی و صبور ! من بنده ات هستم و
ظرف صبرم کوچک ... یه اشاره کنی تمومه !
گفتی :
عسی ان تحبوا شیئا و و هو شر لکم – شاید چیزی که تو دوست داری به صلاحت نباشه ( بقره / 216 )
گفتم : انا عبدک الضعیف و الذلیل ... اصلا چطور دلت میاد ؟
گفتی :
ان الله بالناس لرئوف رحیم – خدا نسبت به همه مردم – نسبت به همه – مهربونه ( بقره / 143 )
گفتم : دلم گرفته
گفتی :
بفضل الله و برحمته فبذلک فلیفرحوا – ( مردم به چی دل خوش کردن ؟ ) باید به فضل و رحمت خدا شاد بود
گفتم : اصلا بی خیال ! توکلت علی الله
گفتی :
ان الله یحب متوکلین – خدا اونایی رو که توکل میکنن دوست داره ( آل عمران / 159 )
گفتم : خیلی چاکریم ! ولی اینبار، انگار
گفتی :
حواست رو خوب جمع کن ! یادت باشه که : و من الناس من یعبد الله علی حرف فان اصابه خیر اطمان به و ان اصابته فتنه انقلب علی وجهه خسر الدنیا و الاخره - بعضی از مردم خدا رو فقط به زبون عبادت میکنن . اگه خیری بهشون برسه ، امن و آرامش پیدا می کنن و اگه بلایی سرشون بیاد تا امتحان شن رو گردون میشن .
التماس دعا