به نام خدا
با عرض سلام
روزى رسول اکرم صلىاللهعلیهوآله با اصحاب نشسته بود. جوان توانا و نیرومندى را دیدند که اول صبح به کار و کوشش مشغول شده است. اصحاب گفتند: این جوان شایسته مدح و تمجید بود، اگر جوانى و نیرومندى خود را در راه خدا به کار مىانداخت. رسول اکرم صلىاللهعلیهوآله فرمود: این سخن را نگویید! اگر این جوان براى معاش خود کار مىکند که در زندگى محتاج دیگران نباشد و از مردم مستغنى گردد، او با این عمل در راه خدا قدم برمىدارد. همچنین اگر کار مىکند به نفع والدین ضعیف یا کودکان ناتوان که زندگى آنان را تأمین کند و ازمردم بىنیازشان سازد، باز هم به راه خدا مىرود؛ ولى اگر کار مىکند تا با درآمد خود به تهیدستان مباهات کند و بر ثروت و دارایى خود بیفزاید، به راه شیطان رفته و از صراط حق منحرف شده است.
جعفر نظریپیرمرد، کارش بهیاری و رسیدگی به دوا و درمان روستاهای اطراف دهلران بود؛ اما مردم، عبدالرضا داور را «دکتر» صدا میکردند. آن روز با همکارش، سیفالله بهرامی و دختر و نوة چهار سالهاش، راه افتاده بودند برای بررسی وضعیت بهداشتی و درمانی روستاها. ساعت از نیمهشب گذشته بود. مسافرها که به انتهای جاده فکر میکردند و مردمی که منتظرشان بودند، ناگهان با کمین وحشتناکی روبهرو میشوند.
ماشین با رگبار و شلیک پیاپی، سوراخ سوراخ میشود و میایستد. همان اول کار، یکی از این گلولهها هم خورده بود توی سر مادر و ... و آخرین حرفی که شنیده بود، فریاد پسر چهارسالهاش بود که صدایش میکرد.
حالا عبدالرضا و همراهش اسیر «گوشبرها» شدهاند. اسلحهها بچه را نشانه میرود که با اصرار پدربزرگ(عبدالرضا) کنار میکشند. و بچة چهار ساله، همان جا محکوم میشود که تا صبح بر روی جنازه مادر ناله و گریه کند.
سرما، وحشت از تاریکی و گلوله، برای بچه، دردناکتر از دیدن مادری نبود که تیر پیشانیاش را سوراخ کرده بود و گوشهایش را هم گوشبرها بریده بودند...
فردا صبح، گشتیهای سپاه، کودکی را میبینند که توی سرمای شدید جاده، روی جنازة مادرش از هوش رفته است.
پسر بچه، بعد از 25 روز بیماری و تشنج شدید، شهید شد. پدربزرگ، بعد از هشت سال اسارت به خانوادهاش بازگشت؛ اما شکنجهها کار خودش را کرده بود. او هم رفت پیش دخترش... .
گزارش این حادثه، در گزارشهای صبح آن روز، چنین ثبت شده است:
به: فرماندهی سپاه ناحیه ایلام
از: فرماندهی سپاه دهلران
سلام علیکم؛
به استحضار میرساند در شب یکشنبه، مورخه 12/8/63 یک نیسان متعلق به بهداری دهلران، همراه چهار نفر سرنشین که دو نفر مرد و یک زن و یک کودک چهار ساله هنگام عبور از طرف زرینآباد به دهلران در دو کیلومتری روستای بیشهدراز در تنگه نجیمرده در کمین افراد گوشبر قرار میگیرند، دو نفر به اسارت درمیآیند و زن، شهید و بچه، سالم بهجای میماند و خودروی مذکور منهدم میگردد.
?
حد فاصل مهران تا دهلران، یک محور مواصلاتی به طول یکصد کیلومتر است که غرب و جنوب را به هم وصل میکند. این جاده، تقریباً خط دوم جبهه بود. در مسیر این جاده، بسیاری از مردم جنگزده و آواره شدة دهلران، در روستاهای متروکه، که در مسیر این جاده قرار داشت، اسکان گرفته بودند. این مردم، عملاً به عنوان نیروهای پدافندکننده، نقش مهمی داشتند. ضمن اینکه جوانانشان در جبهههای مهران و دهلران مشغول دفاع بودند. این خانوادهها نیرویی دلگرم کننده برای رزمندگان مستقر در خط به شمار میآمدند.
رژیم بعث عراق از اوایل جنگ، به هر طریق قصد از بین بردن آرایش این روستاها را داشت؛ گاهی با حملات زمینی و گاهی با حملات هوایی. هر روز بمب و گلولة توپ بود که بر سر مردم این روستاها میبارید. اما آنها مقاومت میکردند و بعضی وقتها منطقه را رها میکردند، ولی باز برمیگشتند.
این بار بعثیها نقشة جدیدی کشیدند و آن، بهکارگیری تعدادی از عوامل ضد انقلاب بود. این عوامل، از کردهای عراقی بودند و از نظر جسمی، هیکلی و توانا بودند و با شرایط آب و هوای کوهستانی منطقه متناسب بودند. دستگاه استخباراتی عراق، آنها را سازمان داد و یک تشکیلات سیاسی از آنها بهنام «گروه فرسان» تشکیل داد؛ گروهی چریکی که به صورت پارتیزانی عمل میکردند و هدف آنها، ضربه زدن به مردم روستاها و رزمندگان اسلام بود که در محور مواصلاتی مهران ـ دهلران رفتوآمد داشتند. روش کار آنها اینطور بود که جادهها را سنگچین میکردند و با کمین در ورودی روستاها، چوپانها و عشایر را در بیابان و صحرا دستگیر میکردند؛ و اگر میتوانستند، آنها را به صورت اسیر، تحویل عراقیها میدادند؛ و یا اگر تاریکی شب و راه طولانی و... به آنها اجازه نمیداد، بلافاصله به افراد تیر خلاصی میزدند و یک گوش آنها را میبریدند و به عنوان سند و مدرک، تحویل عراقیها میدادند تا در قبال هر گوش و یا هر اسیر، از عراقیها پول بگیرند. فعالیت این گروه، از سال 1363 آغاز شد و تا پایان جنگ ادامه داشت. آنها عملیاتهای تروریستی زیادی علیه عشایر، روستاییها و رزمندگان انجام دادند و به دلیل بریدن گوش شهدا، معروف شده بودند به «گوشبرها».
اسناد بر جای مانده از هشت سال دفاع مقدس، پرده از جنایات این گروه مزدور برمیدارد.
?
19/10/63
در نیمه شب گذشته، حدود ساعت 1:30 در جاده آسفالته مهران ـ دهلران نیروهای گوشبر وابسته به عراق، در منطقه «فصیل» کمین کردند که در نتیجه، یک تویوتا و یک دستگاه آیفا متعلق به تیپ امام رضا(ع) را منهدم و عدهای از سرنشینان آن را شهید و عدهای را مجروح میکنند.
?
5/12/63
تعداد چهار نفر از برادران گشت گرهپیکر در منطقه «کوه تپه» توسط گوشبرها به شهادت رسیدند.
?
6/2/64
یک دستگاه تویوتا گشت لشکر ذوالفقار در حوالی «تنگه نصریان» به کمین گروه گوشبرها افتاده و هفت نفر شهید شدهاند.
?
21/11/64
گوشبرها یک چوپان را در منطقه کوهتپه ربودند.
?
22/5/65
در منطقه کوهتپه یک دستگاه خودرو ژاندارمری با یازده نفر سرنشین به کمین افتاده و تمامی سرنشینان شهید شدند.
?
11/7/63
یک نفر چوپان در جنوب روستای «بیشهدراز» توسط گوشبرها ربوده شد.
?
13/7/63
در «عینمنصور» گروه گشت ژاندارمری به کمین گوشبرها افتاد که دو نفر شهید، چهار نفر زخمی و چهار نفر اسیر میشوند.
?
11/11/66
گروه گشت ثارالله به کمین گوشبرها افتاده که تعداد شش نفر از نیروها اسیر شدند.
?
20/11/66
در منطقه «چیلات» نیروهای گشت ژاندارمری با گشت گوشبرها درگیر شدند و یک نفر از نیروها خودی زخمی شد.
?
10/2/67
گروه گشت لشگر 21 حمزه در منطقه «بیات» به کمین گوشبرها افتاده و هشت نفر از نیروها اسیر شدند.
?
20/11/64
گوشبرها دو نفر چوپان در روستای «تپه نادر» را ربودند.
زیر لب غر نزن
! نگو نفسش از جای گرم درمیآید. نگو خدا میداند ایام جنگ کجا بوده و حالا از راه نرسیده دارد حکم میکند. نگو اصلاً معلوم نیست بوده یا نه، لابد یکی از اینهاست که هنوز دهانشان بوی شیر میدهد و نمیداند جنگ را با کدام «ج» مینویسند. نگو خبر ندارد چه بلایی سرمان آمد... چه جوانها که همین جنگ از ما نگرفت. نگو جان و مالمان دود شد رفت هوا، زندگیمان نابود شد. نگو بیخانمانیهایمان را ندیده و آوارگیهامان را نچشیده. شب و نصف شب از ترس بمباران خواب نداشتیم، هی بچه به بغل بدو پناهگاه، هی بدو خانه، هی وضعیت قرمز، هی وضعیت سفید، ... نگو، نه نگو!شاید کمی
(و البته فقط کمی) دهانم بوی شیر بدهد، اما بدان که تنم به تن جنگ خورده است. چه چیز بدتر از اینکه تمام سالهای کودکیات در جنگ گذشته باشد؟ تمام آن لحظاتی که باید غرق در دنیای شاد و آزادت بودی و بیخیال از همه عالم سرگرم بازیهای کودکانهات میشدی و ندانی شب و روز چه فرقی با هم دارد. البته این تنها درد من نیست؛ درد همه نسل دومیهای این انقلاب است که هر روزشان در اضطراب و دلهره گذشت و هر شبشان در ترس و بیخوابی. همین که میآمد پلکهامان گرم شود، باز آن صدای شوم محله را برمیداشت و باز وضعیت قرمز و باز برو سمت پناهگاه و... بقیهاش را هم که خودت بهتر میدانی.یکی بابایش را در خانه پیدا نمیکرد تا لااقل گاهی دستی روی سرش بکشد و موهایش را شانه کند و آن یکی دلتنگ برادر بزرگترش بود که عجیب به صدای پاهایش عادت کرده بود و میدانست بعد از ساعت
12، اولین صدای پا که در حیاط خانه بپیچد، صدای پای اوست... و تازه اینها فقط دردهای خاص او بود. دردهایش که شاید کوچکیاش تو را به خنده بیندازد، اما تحملش برای او سنگین بود، سنگین و سخت. با این همه او حتی در دردهای تو هم شریک بود؛ در همه آن بلاها که بر سرت آمد، در غم همه آن شهدایی که دادی و برادر، پدر، عمو یا دایی او هم میانشان بودند؛ در تمام آن خانهبهدوشیها و آوارگیها و هی از ترس دشمن و بمبارانهایش از این شهر به آن شهر رفتن و در همه آن چشم به در انتظار حتی یک نامه از جبهه نشستنها.?
میبینی
! خاطرات این کودک دیروز، پازل درهم ریخته و هزار تکهای است که هر تکهاش را نگاه میکنی، ردی از جنگ و دود و آتش و ترس و تنهایی و آوارگی در آن موج میزند. پازلی که شاید هیچ گاه هیچ کدام از تکههایش کم نشود، اما یقیناً تکههایی به آن اضافه خواهد شد. تکههایی که باورهایی دیگر از جنگ به او داده و خواهد داد؛ باورهایی که آنها که نداشتند، زیر پا گذاشتند و پشت کردند به هر چه دیدند و شنیدند؛ آنها هم که داشتند، یا نگفتند و یا اگر گفتند، هیاهوی اطرافیان نگذاشت بشنویم.?
...
و به راستی چه شکاف عمیقی است میان آن نگفتهها و نشنیدهها و این گرد و غبار دود و آتش و بمباران صرف!انگار که آنها از چیز دیگری میگویند و تو تا به حال از چیز دیگری شنیدهای؛ حال آنکه هر دو یکیاند و یکی نیستند
. راستی چه زیبا گفت امام عزیز که جنگ، نعمت است! چه خوب گفت آن بزرگ که «جهاد، دری است از درهای بهشت که خدا به روی گزیده دوستان خود گشوده است(1)».آری
! به خدا که نفس سید مرتضی حق است آن هنگام که میگوید: «زمین، عرصه ظهور یک حقیقت آسمانی است و جنگ برپا شده بود تا آن حقیقت ظهور یابد» و حالا که فکر میکنم میبینم برای همین است که این میان بعضی هوای جنگ و ظهور حقیقتی دگر کردهاند؛ حقیقتی که در گیر و دار روزمرهگی این زندگی از یاد رفته و شکاف دروازههای بهشت را تنگتر کرده و حتی آن را که به روی خاصان خود گشوده بود، بسته است تا باز، آنان در گمنامی خویش مانند و ما در گمراهی خویش که به راستی «جنگ اگر چه ادامه حیات معمول را برید، اما از منظری دیگر دروازهای به بهشت خاصان اولیای خویش بر ما گشود» و اینها همه همان تکههایی است که هر روز به آن پازل هزار تکه اضافه میشود؛ همانهایی که دیگر جزئی از افکار و اوست.خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند
من در اینجا از همة فرزندان عزیزم در جبهههای آتش و خون که از اول جنگ تا امروز به نحوی در ارتباط با جنگ تلاش و کوشش نمودهاند، تشکر و قدردانی میکنم و همة ملت ایران را به هوشیاری و صبر و مقاومت دعوت میکنم. در آینده ممکن است افرادی آگاهانه یا از روی ناآگاهی در میان مردم این مسئله را مطرح نمایند که ثمرة خونها و شهادتها و ایثارها چه شد! اینها یقیناً از عوالم غیب و از فلسفة شهادت بیخبرند و نمیدانند کسی که فقط برای رضای خدا به جهاد رفته است و سر در طبق اخلاص و بندگی نهاده است، حوادث زمان به جاودانگی و بقا و جایگاه رفیع آن لطمهای وارد نمیسازد. و ما برای درک کامل ارزش و راه شهیدانمان فاصلة طولانی را باید بپیماییم و در گذر زمان و تاریخ انقلاب و آیندگان آن را جستوجو نماییم. مسلّم خون شهیدان، انقلاب و اسلام را بیمه کرده است؛ خون شهیدان برای ابد درس مقاومت به جهانیان داده است و خدا میداند که راه و رسم شهادت کورشدنی نیست و این ملتها و آیندگان هستند که به راه شهیدان اقتدا خواهند نمود. و همین تربت پاک شهیدان است که تا قیامت مزار عاشقان و عارفان و دلسوختگان و دارالشفای آزادگان خواهد بود. خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند! خوشا به حال آنان که در این قافلة نور، جان و سر باختند! خوشا به حال آنهایی که این گوهرها را در دامن خود پروراندند!
امام خمینی(ره)، پیام به مناسبت سالگرد کشتار خونین در مکه و پذیرش قطعنامه 598 ـ بیستونهم تیرماه 1367
ادب خرجی ندارد ولی همه چیز را میخرد
سلامی بهاری
اینجا هرچی که بخواین توی این وبلاگ باشه
توی نظرات بگید و من در همین جا همین پایین میزارم
یا حق
.:: جریان جنگ من با اذیت پشه ها ::.
چقدر خنده داره که یک ساعت عبادت به درگاهالهی دیر و طاقت فرسا میگذره ولی 60 دقیقه بازی یک تیم فوتبال مثل باد می گذره!
چقدر خنده داره که 100 هزار تومان کمک درراه خدا مبلغ بسیار هنگفتیه اما وقتی که با همون مقدار پول به خرید می ریم کم به چشممیاد!
چقدر خنده داره که یه ساعت عبادت طولانی بهنظر میاد اما یه ساعت فیلم دیدن به سرعت میگذره!
چقدر خنده داره که وقتی می خوایم عبادت و دعاکنیم هر چی فکر می کنیم چیزی به فکرمون نمی یاد تا بگیم اما وقتی که می خوایم بادوستمون حرف بزنیم هیچ مشکلی نداریم!
چقدر خنده داره که وقتی مسابقه ورزشی تیم محبوبمان به وقت اضافه میکشه لذت می بریم و از هیجان تو پوست خودمون نمی گنجیم اما وقتی که مراسم دعا و نیایشطولانی تر از حدش می شه شکایت می کنیم و آزرده خاطر می شیم!
چقدر خنده داره که خوندن یه صفحه دعا سخته اما خوندن 100 صفحهاز پرفروشترین کتاب رمان دنیا آسونه!
چقدر خنده داره که سعی میکنیم ردیف جلو صندلی های یک کنسرت یا مسابقهرو رزو کنیم اما به آخرین ردیف یک مکان مذهبی تمایل داریم!
چقدر خنده داره که برای عبادت و نیایش هیچ وقت زمان کافی دربرنامه روزمره خود پیدا نمی کنیم اما برای بقیه برنامه ها رو سعی می کنیم تو آخرینلحظه هم که شده انجام بدیم!
چقدر خنده داره که شایعات روز نامه ها رو بهراحتی باور می کنیم اما معجزات الهی رو به سختی باور می کنیم!
چقدر خنده داره که همه مردم می خوان بدوناینکه به چیزی اعتقاد پیدا کنند و یا کاری در راه خدا انجام بدن به بهشت برن!
چقدر خنده داره که وقتی جوکی رو از طریق پیامکوتاه و یا ایمیل به دیگران ارسال می کنید به سرعت آتشی که در جنگلی انداخته شود همهجا را فرا می گیرد اما وقتی که سخن و پیام الهی رو می شنوید دو برابر در موردگفتن و یا نگفتن اون فکر می کنید!
خنده داره. اینطور نیست؟!
دارید می خندید؟
دارید فکر می کنید؟
این حرفارو به گوش بقیه هم برسونید و ازخداوند سپاس گذار باشید که او خدای مهربان و دوست داشتنی است.
پی نوشت : آیا این خنده دار نیست که وقتی کهمی خواید این حرفارو به بقیه بزنید خیلی ها رو از لیست پاک می کنید بخاطر اینکهشک دارید که اونها به چیزی اعتقاد دارند ؟!!!
خنده داره؟ . . .نه