از تو نمیگویم
n
حمیده رضاییمیخواستم از تو بگویم و از دردهایت، از غربت این همه سال که همنشین تنهاییات بود و تو بودی و چهار دیوارِ محبوس بازداشتگاه
. میخواستم قلم بردارم و بگویم از شنیدهها، هر چند که فرق است میان دیدن و شنیدن، شنیدهها را باید از آنان شنید که دیدهاند.آری، میخواستم از تو بگویم؛ امّا چشمم که به کلام رهبر و مقتدایت افتاد، دیدم چه جای گفتن، وقتی چون اویی که کلمات قصارش دیوارنوشتة دلِ هر عاشقی است، وقتی چون اویی که بیت بیتِ غزلش زمزمة مدام عارفان است، وقتی چون اویی اینگونه دم از سکوت میزند که
: «ما را چه رسد که با این قلمهای شکسته و بیانهای نارسا در وصفِ شهیدان و جانبازان و مفقودان و اسیرانی که در جهاد فی سبیلالله جان خود را فدا کرده و یا سلامت خویش را از دست دادهاند یا به دست دشمنان اسلام اسیر شدهاند، مطلبی نوشته یا سخنی بگوییم...»، دیگر چه جای چون منی است.نه، من نیز از تو نخواهم گفت
. نه از تو و نه از همة آن غروبهای دلگیرِ بازداشتگاهها که بیقرارت کرده بود، نه از تو و نه از زخمِ تاولِ آن همه شکنجه که جسمت را اسیر خود کرده بود؛ اما روحت را نه.نه، از تو نمیگویم، از خود میگویم که آنهمه سال بی تو چه کرد
. از خود میگویم که ثانیه به ثانیة همة این سالهای تلخ را شمرد تا تو برگردی. میپرسی «کیام»؟ چه فرق میکند، مادر، خواهر، همسر، چه فرق میکند؟ هر کدام که باشی مگر این درد کم میشود؟ مگر آرام میگیرد این زخم که بی تو بر دل نشست.چقدر هی کوچه را به امیدِ آمدنت چراغان کردم
. چقدر هی پای پیاده کوچهها را به امید نشانی از تو رفتم، هر جا هر کاروانی آمده و هر همسنگری از تو آزاد شد، قاب به دست راه افتادم و هی سؤال که: آقا صاحب این عکس را نمیشناسی؟ آقا همسلول شما نبود؟ آقا زنده است؟ خبری از او دارید ... آقا ... آقا ...چه گذشت بر من وقتی آمدی و سراپا درد بودی و سکوت
. زخمت را از من پنهان کردی، امّا با چشمهایت میخواستی چه کنی؟ چشمهایت که نمیتوانست دروغ بگوید، نمیتوانست چیزی را پنهان کند، و من از چشمهایت خواندم ناگفتههایی را که نگفتی؛ شکنجه، درد، توهین، گرسنگی، تشنگی، سرما، گرما، انفرادی، ... و تو این همه را به شوق دیدار دوبارة وطن به جان خریده بودی؛ وطن، خانه، و پیر جماران.هنوز یادم هستم که چطور قلبت ایستاد و پاهایت لرزید وقتی خواستی مقابلش بایستی، مقابل آن ضریحِ آرامِ نقرهایاش
. هنوز هق هقِ دلتنگیات را از جماران میشنوم و هنوز میبینمت که چگونه در اعماقِ چشمهای جانشینِ خلفش به دنبال ردّ مهربانیِ نگاهِ اویی. او هم دلتنگ تو بود. چقدر دعا کرد برگردی، چقدر از خدایت برایت طلبِ صبر کرد، چقدر... چقدر...نگاه کن، این کلام اوست که برای تو به یادگار گذاشته است
: «اگر روزی اسرا برگشتند و من نبودم، سلام مرا به آنها برسانید و بگویید خمینی در فکرتان بود.»*آری، خمینی در فکرتان بود، همه در فکرتان بودیم
. مگر میشد نبود، به خداکه نه. به خدا که همة این سالها او خواست که تاب آوردیم. او نگذاشت که سر به صحرا بگذاریم، او خواست، تنها او.* صحیفة نور، ج 19.
علمدار
سنگر انفرادی
آخرین مناجات شهید خلبان، عباس بابایی
جمعه 15 مردادماه 1366 ـ عید قربان ـ کابین جنگنده:
ـ خدایا، تو شاهدی که هر کاری میکنم، تنها برای تو و سرافرازی مسلمین است.
ـ پرواز کن، پرواز کن، امروز روز امتحان بزرگ اسماعیل است.
و چند لحظه بعد از یک حماسه:
ـ مُسلم سلامت میکند یا حسین!
و آخرین کلام:
ـ اللهم لبیک، لبیک لا شریک لک لبیک.
هم افق با ولایت
یادداشتهای یک شهید زنده (5)
خدا رحمتش کند حسین خرازی را. اگر حضرت امام(ره) صحبتی کرده بودند و در روزنامهها منعکس شده بود، آن بخش را از روزنامه جدا میکرد و سنگر به سنگر به رزمندهها نشان میداد و میگفت: بیایید، در تحلیل مسائل از خودتان چیزی نبافید و تابع نظرات امام باشید؛ چرا که سخن رهبر و ولی فقیه برای ما حجت است.
شاید اگر یادداشت این شماره همین یک جمله میبود کافی بود تا به خود نگاهی بیفکنیم و خودمان را با آنان که مدعی عشق به آنهاییم، مقایسه کنیم. قطعاً نتایج به دست آمده رضایتبخش نخواهد بود. اساساً ولی فقیه باید محور جامعه باشد تا سعادت و صلاح به ارمغان بیاید، و گرنه رهبری که تحلیلها و رهنمودهایش مورد توجه قرار نگیرد و به عرصه عمل در نیاید با سایر افراد جامعه چه تفاوتی دارد!؟
کم نیستند حزب اللهیهایی که در گوشه و کنار در حال انجام انواع فعالیتهای اجتماعیاند، امّا متأسفانه حقیقت آن است که تعیین اولویتهای کاری برای حرکت این عزیزان خودساخته و خود نوشته است؛ لذا میبینیم اگر امروز رهبری مسئله مبارزه بی امان با فقر و فساد و تبعیض را مطرح میکنند شاید بتوان امیدوار بود که اولین توجهات مردم یا مسئولان نسبت به آن چند سال بعد آغاز شود، تا چه رسد به تلاش برای عملیاتی و محقق کردن هر چه زودتر آن رهنمودها تا گام بعدی نیز توسط ایشان مطرح گردد و مسیر جامعه همواره سوی رشد باشد، نه در جا زدن یا حتی ارتجاع!
در باب شهدای ما و رابطه محکم آنها با ولی فقیه همین نشانه کافی است که بیش از 95 درصد آنها در وصیتنامههایشان عنوان امام و ولایت فقیه و دعوت مردم به تبعیت از ایشان را آوردهاند و اگر وصیتنامه شهدا چراغ راه ما هستند، حجت تمام است.
پله اول کار در این مسیر هم افق شدن با رهبری است. یعنی با مرور مبانی فکری، رفتارها و سخنان ایشان نوعی نزدیکی و قرابت ذهنی میان نگاه ما و ایشان به موضوعات ایجاد شود و آنگاه زمان تلاش عملی برای تحقق رهنمودهای اولویتهای مد نظر ولی فقیه است، وگرنه بسیار شاهد بودهایم که با نام پیروی از رهبری و به خاطر همین اختلاف و فاصله فکری آنچه در عمل بروز یافته با آنچه از کلام رهبری برداشت میشود فاصله داشته و دارد. از همین روست که در سیره شهدای ما توجه به سخنان و رفتارهای ولی فقیه جایگاهی ویژه داشته است.
همسر شهید مهدی باکری میگفت: مهدی شیفته امام بود. به من تکلیف کرده بود که سخنان امام را ضبط کنم یا اگر نتوانستم، روزنامهاش را بخرم. سخنان کوتاه امام را مینوشت و به دیوار میآویخت و میگفت: سخنان امام الهام گرفته از آیات الهی است، باید جلوی چشمانمان باشد تا آنها را ببینیم و از یاد نبریم.
آری، کم نیستند کسانی که در عین ارتباط با قرآن و اهل بیت(ع) هیچ نسبتی با اولویتهای اساسی کشور ندارند و نسبت به مباحث مهم مطرح شده از سوی رهبری بیتوجهاند. ولی فقیه مفسر صحیح اسلام نابی است که ریشه در آیات و روایت دارد و هر بند و هر جملهاش به بخشی از متون دینی قابل استناد است. هر فرد برای تقویت مبانی فکری خود نباید از ارتباط مداوم با متون دینی غافل شود، امّا در عرصه عمل اجتماعی آن چیزی میتواند ملاک حرکت باشد که مبتنی بر تحلیل جامعه از شرایط داخلی و خارجی و باورهای ما باشد که ولی فقیه دارای آن است و البته دستیابی به این دیدگاه چنانچه ذکر شد ممکن و شدنی است.
آری! این جبهه و جهاد را فرماندهای است که گراها را و برنامه عملیاتها را اگر او مشخص کند احتمال پیروزی بسیار زیاد است و اگر هر نیرویی بنا بر سلیقه و خواست شخصی خود عمل کرد، واویلاست! مربی فوتبال اگر تاکتیکها و برنامههایش برای تیم، اجرا شد میتوان نتیجه تیم را از او خواست، اما اگر نشد...
بچههای جنگ دیروز برای امام تب میکردند. با پیام امام نیرو میگرفتند و تا پای جان برای او تلاش میکردند، بچههای جنگ امروز هم اگر ولایی باشند باید اینگونه باشند. یا علی