سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شما را به پنج چیز سفارش مى‏کنم که اگر براى دسترسى بدان رنج سفر را بر خود هموار کنید ، در خور است : هیچ یک از شما جز به پروردگار خود امید نبندد ، و جز از گناه خود نترسد ، و چون کسى را چیزى پرسند که نداند شرم نکند که گوید ندانم ، و هیچ کس شرم نکند از آنکه چیزى را که نمى‏داند بیاموزد ، و بر شما باد به شکیبایى که شکیبایى ایمان را چون سر است تن را ، و سودى نیست تنى را که آن را سر نبود ، و نه در ایمانى که با شکیبایى همبر نبود . [نهج البلاغه]
خانه | مدیریت | ایمیل من | شناسنامه| پارسی یار
سرزمین نور اینجاست ((نظر یادتون نره))
  • کل بازدیدها: 50400 بازدید

  • بازدید امروز: 10 بازدید

  • بازدید دیروز: 38 بازدید
  • از تو نمی‌گویم
    صادقی ( 87/1/20 ساعت 10:8 ع )

    از تو نمی‌گویم

    n حمیده رضایی

    می‌خواستم از تو بگویم و از دردهایت، از غربت این همه سال که همنشین تنهایی‌ات بود و تو بودی و چهار دیوارِ محبوس بازداشتگاه. می‌خواستم قلم بردارم و بگویم از شنیده‌ها، هر چند که فرق است میان دیدن و شنیدن، شنیده‌ها را باید از آنان شنید که دیده‌اند.

    آری، می‌خواستم از تو بگویم؛ امّا چشمم که به کلام رهبر و مقتدایت افتاد، دیدم چه جای گفتن، وقتی چون اویی که کلمات قصارش دیوارنوشتة دلِ هر عاشقی است، وقتی چون اویی که بیت بیتِ غزلش زمزمة مدام عارفان است، وقتی چون اویی این‌گونه دم از سکوت می‌زند که: «ما را چه رسد که با این قلم‌های شکسته و بیان‌های نارسا در وصفِ شهیدان و جانبازان و مفقودان و اسیرانی که در جهاد فی سبیل‌الله جان خود را فدا کرده و یا سلامت خویش را از دست داده‌اند یا به دست دشمنان اسلام اسیر شده‌اند، مطلبی نوشته یا سخنی بگوییم...»‌، دیگر چه جای چون منی است.

    نه، من نیز از تو نخواهم گفت. نه از تو و نه از همة آن غروب‌های دلگیرِ بازداشتگاه‌ها که بی‌قرارت کرده بود، نه از تو و نه از زخمِ تاولِ آن همه شکنجه که جسمت را اسیر خود کرده بود؛ اما روحت را نه.

    نه، از تو نمی‌گویم، از خود می‌گویم که آن‌همه سال بی تو چه کرد. از خود می‌گویم که ثانیه به ثانیة همة این سال‌های تلخ را شمرد تا تو برگردی. می‌پرسی «کی‌ام»؟ چه فرق می‌کند، مادر، خواهر، همسر، چه فرق می‌کند؟ هر کدام که باشی مگر این درد کم می‌شود؟ مگر آرام می‌گیرد این زخم که بی تو بر دل نشست.

    چقدر هی کوچه را به امیدِ آمدنت چراغان کردم. چقدر هی پای پیاده کوچه‌ها را به امید نشانی از تو رفتم، هر جا هر کاروانی آمده و هر همسنگری از تو آزاد شد، قاب به دست راه افتادم و هی سؤال که: آقا صاحب این عکس را نمی‌شناسی؟ آقا هم‌سلول شما نبود؟ آقا زنده است؟ خبری از او دارید ... آقا ... آقا ...

    چه گذشت بر من وقتی آمدی و سراپا درد بودی و سکوت. زخمت را از من پنهان کردی، امّا با چشم‌هایت می‌خواستی چه کنی؟ چشم‌هایت که نمی‌توانست دروغ بگوید، نمی‌توانست چیزی را پنهان کند، و من از چشم‌هایت خواندم ناگفته‌هایی را که نگفتی؛ شکنجه، درد، توهین، گرسنگی، تشنگی، سرما، گرما، انفرادی، ... و تو این همه را به شوق دیدار دوبارة وطن به جان خریده بودی؛ وطن، خانه، و پیر جماران.

    هنوز یادم هستم که چطور قلبت ایستاد و پاهایت لرزید وقتی خواستی مقابلش بایستی، مقابل آن ضریحِ آرامِ نقره‌ای‌اش. هنوز هق هقِ دلتنگی‌ات را از جماران می‌شنوم و هنوز می‌بینمت که چگونه در اعماقِ چشم‌های جانشینِ خلفش به دنبال ردّ مهربانیِ نگاهِ اویی. او هم دلتنگ تو بود. چقدر دعا کرد برگردی، چقدر از خدایت برایت طلبِ صبر کرد، چقدر... چقدر...

    نگاه کن، این کلام اوست که برای تو به یادگار گذاشته است: «اگر روزی اسرا برگشتند و من نبودم، سلام مرا به آنها برسانید و بگویید خمینی در فکرتان بود.»*

    آری، خمینی در فکرتان بود، همه در فکرتان بودیم. مگر می‌شد نبود، به خداکه نه. به خدا که همة این سالها او خواست که تاب آوردیم. او نگذاشت که سر به صحرا بگذاریم، او خواست، تنها او.

    * صحیفة نور، ج 19.



  • نظرات دیگران ( )

    =============================================================

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    شهدا3
    [عناوین آرشیوشده]

    =============================================================