از چگونگی و زمان حضور در جبهه بگویید
.ما اولین گروه مبارزی بودیم که تحتنظر آیتالله حکیم فعالیت میکردیم. یک ماه آموزش دیدیم و رفتیم جنوب، پاسگاه زید. دو ماه و اندی ماندیم.
عملیات خیبر آغاز شد. وظیفة ما پشتیبانی از پاسگاه زید بود. ارتش آمد، ولی عملیات اصلی از هور هویزه بود. در یک شب ششصد تا هفتصدهزار گلوله از انواع مختلف بر سر ما ریخت و «گونه» سقوط کرد. من در آن زمان سالم بودم. با تعدادی عراقی آمدیم تا گونه را پس بگیریم. به هور هویزه آمدیم.
آنجا در هور هویزه در چادر بودیم. تپهای در یک کیلومتری خیمههای ما بود. رفته بودم طرف آن تپهها که هواپیماهای عراقی شیمیایی زدند. باد برعکس جهت خیمهها بود و به طرف من میوزید. احساس سوزشی در چشمانم کردم. با آبی که همراهم بود، صورتم را شستم. سوزش چشم و صورتم بیشتر شد و با باقیمانده آب باز صورتم را شستم. به چادرها که برگشتم دوستانم گفتند که هواپیما شیمیایی زده و حتماً باید برگردی و به درمانگاه بروی. من قبول نمیکردم، اما با زور بردند. در چادر امداد، یک دکتر بود و شصت ـ هفتاد مجروح که هر کدام به نوعی مجروح شده بودند. گفتم خجالت بکشید از این همه مجروح و من را برگردانید. من سالمم. به چادرها برگشتیم. مستقر شدیم.
بعد از عملیات هور و خیبر؟
!رفتم نیروی دریایی و در گروه فنی آنجا مشغول شدم. آن موقع ما به تیپ امام صادق(ع) گسترش پیدا کرده بودیم و یک گردان دریایی داشتیم و دو گردان زمینی. من هم معاون فنی فرمانده گردان بودم در نیروی دریایی. عملیات قدس هم انجام شد. از قرارگاه نجف اشرف آمدند گفتند ما میخواهیم از شما در تعمیرگاه قرارگاه استفاده کنیم. قبول کردم. هر شب تا صبح، سه موتور قایق را، که سوخته بود، تعمیر میکردم. سپس گفتند به قرارگاه کربلا بیا. آنجا یک کارگاه بزرگ بود. به عنوان استادکار و ناظر مشغول شدم. آن موقع آقای شمخانی در آنجا فرمانده نیروی دریایی بود.
عملیات قدس چهار آغاز شد. التماس میکردم که میخواهم در عملیات شرکت کنم. بالاخره اجازه دادند. در همان روز بعد از ظهر داشتم نقشه مخازن را طراحی میکردم که از بالای اسکلت افتادم و کمرم شکست و به بیمارستان انتقال یافتم. از شرکت در عملیات محروم شدم. حدود دوازده روز در بیمارستان امام خمینی(ره) بستری شدم. بعد از آن، با هواپیما به تهران و سپس به قم منتقل شدم و شش ماه ناتوان افتاده بودم. یک روز یکی از دوستان به عیادتم آمد و مقداری خاک کربلا برایم آورد و من به نیت شفا خوردم. ساعتی نگذشته بود که حالم کاملاً خوب شد و هیچ درد و ضعفی نداشتم. روز بعد راهی جبهه شدم. عملیات کربلای دو در پیش بود. کارهای مقدماتی و تمرینهای عملیات در بهبهان انجام میشد. دوشکای 45 کیلویی را بر دوش گذاشتم و به قله کوه رفتم. گفتم میخواهم ببینم این یک ذره خاک کربلای حسین(ع) با من چه کرده است!
در عملیات کربلای دو، برای باز کردن معبر میدان مین 27 نفر شهید شدند. من فرمانده گروه بودم و میخواستم رد بشوم، ولی نمیتوانستم. یک آرپیجی هم داشتم. خاکریزهای عراقیها بسیار نزدیک بود. آتش سنگین روی این میدان مین میریختند و یک نفر هم نمیتوانست رد شود. حدود چهل تا پنجاه نفر شهید و مجروح دادیم. من ناگهان «یا علی» گفتم و برپا ایستادم. در آتشی که اگر کسی یک انگشت خود را بالا میگرفت، او را میزدند، با آرپیجی، خاکریزی را که از آن یک تکتیرانداز ما را هدف قرار میداد، منهدم ساختم و نیروها توانستند رد بشوند. ما چهار کیلومتر پیادهروی کرده بودیم و از تشنگی دهانها خشک شده بود و زبانمان در دهان چسبیده بود. توان باز کردن دهان را هم نداشتیم. یکی از نیروها با آهنگی بسیار خفه صدا زد: اللهاکبر. تعجب کردم که این چرا الله اکبر گفت؟ الان دشمن از وضعیت ما و خستگی و نفرات اندکمان خبردار میشود و ما را از بین میبرند. به هر صورت، رد شدیم و آن ارتفاع سقوط کرد. بعثیها بسیجیها را با لباس دفن کرده بودند و پاهایشان را از زمین بیرون گذاشته بودند. عملیات که تمام شد، همان کسی که با آرپیجی او را زده بودم، از پا تا سینه سوخته بود. در مقابل دوربین صدا و سیما از او پرسیدم کجا بوده. نشانی که داد، گفتم من همان کسی هستم که آرپیجی به تو زدم. بگو شما چگونه شکست خوردید؟ گفت «مقاومت خوبی داشتیم، اما وقتی شما فریاد اللهاکبر سر دادید، صدای فریاد حدود دههزار نفر را شنیدیم. این صدا باعث شد اسلحه خود را بر زمین بگذاریم!» اما ما فقط چهارصد نفر بودیم.
خدا رحمت کند آقای دقایقی را. بچههای توابین از شهید دقایقی پرسیدند چگونه به نیروهای دشمن حمله کنیم در حالی که آنها سه برابر ما نیروی آماده دارند؟ گفت در عرف ما میشود؛ در اسلام میشود؛ همین طور هم شد و ما آن پیروزی را کسب کردیم. وقتی نیتهای ما صاف و صادق با خدا بود، خداوند نیز یاریمان میکرد.
در همین عملیات کربلای 2 موج انفجار مرا گرفت. بعد از عملیات، دشمن پاتکی با هلیکوپتر انجام داد و موشکی به سوی چادری که ما در آن بودیم آمد و در فاصله پنج متری ما منفجر شد. من احساس کردم سرم در بین منگنه قرار گرفت و یک میله از این طرف سرم وارد و آن طرف خارج شد. به دوستم گفتم طوریت شده؟ گفت نه. از سنگر خارج شدیم. دو نفر هم شهید شدند. دیدم از گوشم آب خارج میشود. برای معالجه من را عقب فرستادند. اما من از ماشین پیاده شدم و دوباره به پادگان بازگشتم.
بعد از آن عملیات حلبچه بود که من مسئول اطلاعات عملیات گردان شدم. ما یک رودخانه پیش رو داشتیم که پهنای آن حدود پانزده متر بود که از کوهها سرازیر میشد. آب آن، سرعتی معادل شصت تا هفتاد کیلومتر در ساعت داشت. گفتند میخواهیم با قایق نیروها را ببریم. به عنوان کارشناس نظر شما چیست؟ گفتم اصلاً ممکن نیست؛ در رفت شاید بشود، ولی در برگشت امکان ندارد.
قبل از این کار، آنها طنابهایی را به کوه متصل کرده بودند که نیرو به واسطه آن منتقل شود، ولی این کار به کندی صورت میگرفت و تعداد نیروها زیاد بود. قرار شد به کوه میخهای قوی بزنیم. سیم بکسل به آن وصل کنیم و به سیم بکسل قرقره بزنیم و به قایق وصل کنیم که اگر قایق نتوانست برگردد، یکی دو نیرو آن را بکشند و بیاورند. امکانات آوردند. در این حین یکی از نیروهای من به نام ابوخضیر که شجاع و نترس بود، گفت: اجازه میدهی من وارد این رودخانه شوم. گفتم چند نفر رفتند و همراه با اسلحه و امکاناتش غرق شدند. گفت میروم. گفتم حداقل طناب به قایق ببندیم. گفت نه من میروم. تنهایی با قایق عبور کرد و برگشت، بر خلاف جهت آب!
نیرو همراه او سوار کردم. رفت و آمد. دوباره نیروها را زیاد کردم، رفت و آمد. گفتم خدایا امکان ندارد! نیروهای قرارگاه آمدند، گفتم آقایان سیم بکسل را رها کنید، نمیدانم چطور شده. سرعت موتور شصت کیلومتر بود و سرعت آب، هفتاد کیلومتر. نمیدانم چگونه این قایق مقاومت میکند؟ گفتند: ما محضر امام بودیم. فرمودند: با قایق رد شوید. به ایشان گفتیم سرعت آب زیاد است. فرمود: با قایق بروید و نیروها را ببرید. گفتم ما تسلیم امر خداییم، قبول. نیروها را رد کردیم. و عملیات حلبچه آغاز شد.
من خطشکن بودم و مسئول اطلاعات. به کار خود برگشتم. یک عکس از امام همیشه توی جیبم بود. در عملیات از جیب درآوردم و به دکمه سمت چپ پیراهنم وصل کردم. برادران داشتند مینها را خنثا میکردند. من پشت سر آنها نشسته بودم که یک مین منفجر شد و ترکشی به پایم اصابت کرد و تکه گوشتی از پای من جدا کرد. احساس کردم قلبم به شدت میسوزد. فردا صبح، مرا بردند و پانسمان کردند. دیدم در قسمت عمامة امام روی عکس، یک ترکش قرار گرفته که دقیقاً روی قلب و سینهام، اثری چون صلیب گذاشته. هنوز آن عکس و آن ترکش را به یادگار دارم.
پس از عملیات حلبچه، آمدیم در تیپ امام حسین(ع) در شاخ شمیران. شهدای زیادی داده بودیم. آمدیم تا نیروها را جا به جا کنیم. ما گردان شهید صدر بودیم و من معاون سوم گردان بودم. فرمانده گردان میخواست برود و موقعیت شاخ شمیران را تحویل بگیرد. شیمیایی زده بودند. آمد سراغ معاون اول که او را بفرستد. من پایم هنگام سوار شدن ماشین پیچ خورده بود. در پایان قرار شد من بروم و موقعیت شاخ شمیران را تحویل بگیرم. گفتم فقط کوهنوردی نداشته باشد، چون با این پا نمیتوانم صعود کنم. گفتند سربالایی ضعیفی است. قبول کردم. سوار ماشین شدیم، شب بود، در راه بوی سیر احساس میشد. شیمیایی زده بودند. به هر حال نیروهای همراه ما ماسک زدند، بهجز من!
موقعیت را از آنها تحویل گرفتیم. نیروها صبح رسیدند. منتظر فرمانده گردان شدم. گفتم بیا تا مسئولیت را تحویل شما بدهم و اگر با این موقعیت عملیات انجام بگیرد، یک نفر هم سالم نخواهد ماند. معاون اول فرمانده، بالاتر رفته بود. در حالی که میخواستم خود را به معاون اول برسانم، یک خمپاره شصت در حدود یک متری من فرود آمد و شصت هفتاد تا ترکش خوردم که یک ترکش بزرگ آن به معدهام اصابت کرد. بیهوش شدم بهداری خطمقدم نام مرا با شهدا رد کرد. دو سرباز که مرا به عقب میبردند، در میان راه خسته شدند. از آنها خواستم که مرا کنار جاده بگذارند و بروند. به خدای خودم گفتم خدایا، من از اولین لحظات میخواستم در خط مقدم شهید بشوم تا غسلم ندهند. دو تن از برادران تدارکات آمدند و مرا بلند کردند و به نفربر رساندند و به راننده نفربر گفتند: این مسئول ماست، زودتر او را برسان و یکی از آنها با من آمد. به بیمارستان صحرایی رسیدیم. دکتر گفت باید او را به مقر محمد رسولالله(ص) برسانید. به راننده آمبولانس گفت پنج دقیقه فرصت دارید. راننده هم با تمام سرعت مرا به بهداری محمد رسولالله(ص) رساند. دکتر نبود. یک رادیولوژی از من گرفتند و دیدند ترکش بزرگی درون معدهام هست. گفتند باید الآن عمل بشوی و ما دکتر جراح نداریم. گفتم فقط مرا بیهوش کنید، هر کاری میخواهید انجام دهید. یک نفر بود که نمیدانم پزشک بود یا پزشکیار. ولی بسیار مؤمن بود. خیلی حال درستی نداشتم، او عمل را برایم انجام داد و سپس مرا به باختران اعزام کردند. پس از دو ماه زخم عمل من دوباره باز شد و دوباره مرا عمل کردند.
عملیات مرصاد هم شرکت داشتید؟
المرصاد، و ما ادراک مالمرصاد. ما عاجزیم از شکرگزاری خدا که توانستیم راه منافقین را سد کنیم. هیچ کس غیر از ما آنجا نبود. این را کسی نمیداند جز خدای متعال و برخی مسئولان سپاه. این بزرگترین افتخار ماست. اگر منافقین داخل ایران میشدند، نه شرفی باقی میماند، نه مسجدی، نه دین و نه هیچ کس که ادعای شرف کند. خدا رحمت کند شهید صیاد شیرازی را، که اگر نبود، عملیات موفق نمیشد. من البته مجروح بودم. معاون فرمانده بودم. بعد از هجده یا بیست و چهار ساعت که منتظر امداد بودیم، صیاد شیرازی دو هلیکوپتر آورد. وقتی آمدند دیدیم یکی از هلیکوپترها را خود صیاد شیرازی با آن چهره نورانی و خندان هدایت میکرد. با یک یک ما مصافحه کرد و سوار شدیم و نیروها پیاده شدند. ما مهمات را داخل ماشین گذاشتیم. یک گردان بودیم. از این گردان چند نفر بیشتر باقی نماندند، همه شهید شدند، حتی فرمانده گردان. خداوند را سپاسگزارم که پس از این عملیات آتشبس شد. یک مأموریت داشتم که آن نیز تمام شد.
پس از آتشبس چه کردید؟
در دانشگاه امام حسین(ع) کنکور دادم و وارد دانشگاه افسری (دافوس) شدم. یک ماه به پایان دوره مانده بود که انتفاضه در عراق صورت گرفت و از طرف فرماندهی لشکر بدر سراغ من آمدند. گفتند برای یک ماموریت باید به داخل عراق بروی. مأموریت من پیدا کردن جاهایی برای انبار سلاح با هماهنگی قرارگاه رمضان بود. (نمیدانم! شاید نباید اینها را میگفتم، کمی محرمانه بود...) بههر حال وارد عراق شدم.
سه نفر بودیم. به طور کاملا سرّی از کوههای قصر شیرین وارد شدیم. مقداری عکسهای آقای حکیم هم داشتیم. مأموریت من دو روز بود که بروم و انبار اسلحه را آماده کنم و با بعضی از آشناها که آنجا داشتم هماهنگ کنم که آماده بشوند. مأموریت با موفقیت انجام شد. در مأموریتم به کاظمین رفتم. مامورها دور و بر حرم زیاد بودند. از بیرون حرم سلام عرض کردم. میخواستم به کربلا بروم، ولی استخاره بد آمد و در خیابانی که به کربلا منتهی میشد ایستادم و زیارتنامه خواندم و به امام حسین(ع) و به حضرت عباس(ع) سلام دادم و دیگر جلوتر نرفتم.
برای آیندگان و رزمندگان توصیهای، حرفی دارید بفرمایید
.درباره جنگ و جبهه یک چیز را بگویم. هر چه ما جنگ را از طریق تلویزیون دیدیم و هر چه شنیدیم، قطرهای از دریایی است که در جبهه اتفاق افتاده. شهدا امداد غیبی را به چشم دیده بودند. برخی از شهدا چیزهایی برایم بازگو کردهاند که فقط خدا میداند و بعضی از اولیا، که الآن نمیتوانم آنها را بگویم.
با دردهای ناشی از جنگ چگونه کنار میآیید؟
این از الطاف خداوند است. این باران رحمت خداست که بر من میبارد. من گناهان بسیار دارم که خداوند میخواهد گناهانم را محو کند. من در بالاترین درجه خوشبختی هستم. در قله خوشبختی هستم. چون در این راه این دردها را تحمل میکنم که انشاءالله در راه خدا است، در تمام زندگیام در ایران خوشبخت بودم. من قبلاً در گمراهی بودم. از وقتی که به ایران آمدم، از ظلمات به نور و از تاریکی به روشنایی آمدم. من در خوشبختی کامل هستم و از خداوند میخواهم که از من راضی باشد و عاقبتم را ختم به خیر و شهادت گرداند. اگر تکهتکه هم بشوم، خدا را سپاس خواهم گفت.