آرزوی دادگاه تو!
محمد امینی
بر اساس خاطرهای از سید حسن حدادی
امروز عکس تو رو زده بودن تو روزنامهها، صفحة اول. پشت میلههای دادگاه، با سبیل و ریشهای پرپشت و زیاد! با کت و شلوار اتو کشیده. البته روزنامهای هم که گرفتم، به خاطر عکس خوشتیپت نبود؛ به خاطر دفاعیههات بود. میدونی؟! خیلی دوست دارم بدونم که پشت اون میلهها چه احساسی داری؟! باشه، بهات میگم دلیل دوست داشتنمو.
چقدر سخت بود روزهایی که من تو چنگال سربازای تو اسیر بودم، اما امروز این تویی که به خاطر من و امثال من، به زندون افتادی. این خیلی جالبه، نه؟!
یادت میآید چند سال پیش دستور دادی تا همة زندونیها رو ببرن زیارت. ما که میدونستیم چه فکری تو سرته، اولش پامون رو کردیم تو یک کفش که به هیچ عنوان ما نمیخوایم بریم. اما وقتی دیدیم که خیلی گیر دادن، به شرطی قبول کردیم که اولاً فیلمبرداری نکنن؛ در ثانی عکس تو رو هم رو شیشة اتوبوس و جاهای دیگر نزنن که خدای ناکرده استفاده ابزاری و سیاسی ازش نشه!
یادمه برای زیارت، ثانیهشماری میکردیم. وقتی رسیدیم جلوی در حرم، بچهها خوابیدند روی زمین که سینهخیز برن. اما مأمورها افتادند به جونمون و شروع کردن با کابل به زدن. صدای «یاحسین! یاحسین!» همه جا رو معطر کرده بود. توی صحن حرم که رسیدیم، بچهها خواستن وضو بگیرن. آب خواستیم! همین که گفتن«حرم آب نداره» شوری توی بچهها افتاد که نگو! همه زدن زیر گریه. صحنة عجیب و غریبی بود. یک لحظه دیدیم که کفترای حرم هم از گنبد طلایی بلند شدن به طواف بچهها. همه گریه میکردن، حتی بعضی از مأمورها بالاخره نتونستن تحمل کنن و ترسیدن که اوضاع از کنترل اونها خارج بشه. سریع بچهها رو جمع کردن و فرستادن به سمت اتوبوسها. به اتوبوس که رسیدم، دیدم که عکس نحس تو رو زدن رو شیشه! گفتن که حق ندارین عکس شیخ الرئیس رو بیارین پایین. اما من نمیتونستم تحمل کنم، خون تو رگام داشت میجوشید. دیگه صبرم طاق شده بود. یه دفعه گرفتم عکست رو پاره کردم و ریختم رو زمین. از اینجا به بعد بود که پام تو دادگاه و استخبارات باز شد. هر روز شکنجه، سلول انفرادی و کتک. خوب دردسری برای خودم درست کرده بودم. دادگاهها همین طوری پشت سر هم تشکیل میشد، مثل الان تو. اینه که ازت میپرسم چه حس و حالی داری! توی دادگاه نوچههات هیچ غلطی نتونستن بکنن، اما من دلم خنک شده بود، چون عکس تو رو پاره کرده بودم؛ مثل همین کاری که الان میخوام بکنم.
من بعد چند ماه از اون قضیه آزاد شدم، آزاد آزاد. اما تو چی! جز روسیاهی ابدی چیز دیگهای برات موند؟! روزنامهها رو بخون. اخبار رو گوش کن!
«دادگاه صدام، دیکتاتور عراق، امروز پیگیری میشود»!
عکس امام عزیز و خوبم، هنوز بالای تلویزیون به من لبخند میزنه!
من از قطعنامه متولد شدم
عباس جعفری مقدم
آخرین بار خیابان جمهوری دیدمش، سر خیابان بابی ساندز، اول نشناختمش. یک تیشرت زرد رنگ پوشیده بود. ریشهایش را هم از ته زده بود. رفتم جلو، گفتم: «ابراهیم خودتی؟» خودش بود، ولی پاک عوض شده بود. حرف زدنش هم مثل همیشه گرم نبود. گفتم: «اینجا چه کار میکنی؟!» اکراه داشت که حرف بزند، گفت: «آمدم ویزا بگیرم» و خواست خداحافظی کند که دستش را گرفتم، گفتم: «ویزا برای کجا؟ چی شده مگر؟» گفت: «ولم کن رضا، عجله دارم.» دستش را با تکان از دستم بیرون کشید و رفت. خشکم زد با خودم گفتم: «خدایا! این ابراهیم همان ابراهیم است؟!»
«رضا اشعری، همرزم شهید»
یک روز آمد خانه و یک راست رفت به زیرزمین. نگرانش شدم. دنبالش رفتم. دیدم بچهام سرش را گذاشته روی مهر، های های گریه میکند. من هم روی همان پلهها نشستم و همپایش گریه کردم... بعد ... ببخشید ... بعد رفت قرآن را برداشت [و] با ترتیل شروع به خواندن کرد. صدایش یک حزن تازهای داشت. نیم ساعتی قرآن خواند، بعد آمد سراغ من و سلام کرد. گفتم: «ابراهیم جان! چی شده مادر؟ نصفه جان شدم.» گفت: «یک از خدا بیخبر پیدا شده به قرآن توهین کرده، یک کتاب نوشته به اسم آیات شیطانی.» گفتم: «خدا ان شاء الله لعنتش کند، کی هست؟» گفت: «یک انگلیسی هندی الاصل است.»
«مادر شهید»
فتوای حضرت امام که صادر شد، دیگر آرام و قرار نداشت. انگار خط سرنوشتش را پیدا کرده بود. میگفت که من فقط یک آرزو دارم.
«برادر شهید»
از منتظری شنیدم که رفته آلمان برای معالجه، گفتم: «مگر شیمیاییاش حاد شده؟» گفت: «ظاهراً»، البته از بعد خیبر، تا آنجا که من خبر دارم، ناراحتی همیشه باهاش بود.
«رضا اشعری، همرزم شهید»
دیگر سر کلاسها هم نمیآمد. من تعجب میکردم کسی که حاضر شدن به موقع سر کلاس را واجب شرعی میدانست، چه طور میشد که یک هفته اصلاً سر کلاس نیاید؟» البته گاهی دانشگاه میدیدمش، ولی عوض شده بود. تند میآمد، تند میرفت؛ با کسی هم گرم نمیگرفت.
«سامان طالبی، از دوستان شهید»
میگفت که زنده باشم و یک مرتد که به اشرف مخلوقات توهین کرده، جایزه بگیرد؟! من زنده باشم و یک نفر که قلب آقا امام زمان(عج) را خون کرده، خوش بگذراند؟!
«برادر شهید»
من به قضیه شک داشتم. به اصل موضوع شک داشتم. به بچهها گفتم که این پسره را بیاورید من ببینمش. قرار را گذاشتیم. معمولاً افرادی که در قرارهای اینجوری حاضر میشوند، مضطرباند، اطمینان به نفس کافی ندارند [و] دست پاچه برخورد میکنند؛ اما این شهید ما که آمده اصلاً اینطوری نبود. سلام که کرد و نشست، من دلم قرص شد. همان جا توی دلم گفتم: «خدایا! بنازم به قدرتت؛ چه جوانهایی ما داریم و دلمان بعضی وقتها از توطئههای خارجی میلرزد!»
«یک مقام امنیتی»
این یعنی همان خلیفهای که خدا میفرماید ما در زمین قرار دادهایم. شهید عطایی مصداق محسوس همین معناست.
«دکتر داوری، استاد فلسفة شهید»
گفتم: «مادر! جواب مردم را چی بدهم؟ اسم گذاشتیم روی دختر مردم.» گفت: «تو فقط قول بده این راز را با کسی در میان نگذاری.» هی خودش را به آن راه میزد. گفتم: «من دارم از آبرویمان توی مردم حرف میزنم.» دوباره گفت: «میدانی؟ اگر این قضیه لو برود، زندگی من لو رفته، شما که این را نمیخواهید؟» هی من از ازدواج میگفتم، هی او میگفت این قضیه بین خودمان بماند.
«مادر شهید»
آخرین باری که دیدمش، توی دانشکده بود. چند وقت بود که دوست داشتم ببینمش و مفصل باهاش حرف بزنم، بس که به کسی محل نمیگذاشت، عقدهای شده بودم. آن روز یادم است که کلاس نداشتم. جلو فروشگاه دیدمش. گفت: «میخواهم باهات حرف بزنم.» گفتم: «خوب است بالاخره یاد رفیقهات هم میکنی!» گفت: «طاقت گلایه ندارم، اوضاعم قاطی پاطی است. یک خبر خوبی برایت دارم. اگر به حرفم گوش بدهی پشیمان نمیشوی.»
«سامان طالبی»
گفت: «یک دوست دارم، اسمش طالبی است... » شما دیدیدش، انگار با او مصاحبه هم کردهاید، پسر خوبی است، خدا حفظش کند؛ گفت: «قضیه را برایش تعریف کردم، نشانی را بده برود خواستگاری.» آنجا بود که فهمیدم تصمیمش برو برگرد ندارد. بند دلم لرزید ... گفتم: «خدایا! اگر قسمت این است، من راضیام.»... نمیدانم توی قیافهام چی دید؟! ... [گریه مادر] پرسید: «راضی هستی مادر؟» گفتم: «آره پسرم.»
«مادر شهید»
بهش گفتم کار اشتباهی کرده که مادرش را در جریان گذاشته [است]. گفت: «شما هنوز مادر من را نشناختهاید.» واقعیت این بود که من خودش را هم هنوز نشناخته بودم. گفتم: «با این حال یک صحبتهایی هست که باید با مادرت و با هر کس دیگر که قضیه را میداند بکنی.»
«یک مقام امنیتی»
یک هفته کارمان تمرین بود: اگر زنگ زدند، کسی بردارد، چی بگوید؛ اگر آمدند در منزل چی؟ دوستان چی؟ دانشکده چی؟ و خلاصه وقتی که داشت میرفت، ما آنقدر آماده شده بودیم که انگار یک سال است که به خارج رفته [است].
«برادر شهید»
وقتی که بهش گفتم: «ما هیچ کمکی نمیتوانیم بکنیم» هیچ تغییری در او رخ نداد؛ نه در عزمش، نه در رفتارش و نه حتی در چهرهاش. گفت: «من از شما کمک نخواستم، فقط خواستم در جریان باشید، حتی اجازه هم نمیخواهم، مگر اینکه بازداشتم کنید، والا به یاری خدا تا آخرش میروم.»
«یک مقام امنیتی»
تقاضای ویزای ویژه کرده بود. گفته بود که حاضر است پناهنده شود و علیه ایران حرف بزند. از طرف سازمانهای امریکایی هم حمایت شده بود، از جمله سازمان دیدبان حقوق بشر ... و ... [رئیس یکی از گروههای غیر قانونی در ایران] هم او را تأیید کرده بود. به این نتیجه رسیده بودیم که مشکل شخصیتی دارد و قابل بهرهبرداری است.
«کاردار سفارت سوئیس در تهران، در مصاحبه با سی.ان.ان»
همة تستها مثبت بود. نقطة فرود هم چک شده بود. اینها را که نمینویسند؟ [با خنده] مشکلی نبود، اما میدانستیم که درصد موفقیت بسیار پایین است. شاید ده تا سی درصد بیشتر امید نبود. اما به خودش هم گفتیم؛ جواب داد: « مطمئن باشید که من پیروزم.»
«یک مقام امنیتی»
خیلی چیزها را از امام یاد گرفته بود. به خصوص اطمینان قلب و صلابتی که داشت، نمونه بود. به ما روحیه میداد. به من میگفت: «اسماعیل! این راهی که من میروم شکست تویش نیست.»
من فکر میکردم که منظورش این است که حتماً به نتیجه میرسد، اما وصیتنامهاش را که خواندم، منظورش را فهمیدم. از قول امام نوشته بود: «چه بکشید چه کشته شوید پیروزید» و این همان چیزی بود که شخصیت او را ساخته بود.
«برادر شهید»
قبرش را نمیدانم کجاست. میروم بهشت زهرا سر یک قبر خالی که اسم او روی سنگش است، میگویم: «مادر! [توی] دنیا که سربلندمان کردی، [توی] آخرت هم دستمان را بگیر.» بچهام نمرده، قبرش را هم که میبینید خالی است! باور کنید، به خود مقام سید الشهدا، همیشه باهاش حرف میزنم و جواب میگیرم. جوابهاش به قلبم خطور میکند.
میگویم:«مادر! من باور دارم که شهیدها زندهآند» بعد حرفم را میزنم، بلافاصله جواب میگیرم. همیشه وجودش را با خودم حس میکنم، بچهام نگران من است.
«مادر شهید»
میگفت که ما تا انقلاب مهدی زندهایم و من واقعاً نمیدانم آن روز هم میدانست که شهید میشود یا نه؟! هر وقت تنها میشدیم، از خدا حرف میزد، از آخرت و به خصوص از شهید میگفت: «خدا نعمتی برتر از شهادت خلق نکرده [است].
«رضا اشعری»
هر وعده بعد از غذا، دور سفره، هر کس یک دعا میکرد و بعد سفره جمع میشد. ابراهیم همیشه یک دعا را تکرار میکرد: «خدایا! شهادت در راه خودت را به همة ما عنایت کن». یک روز اشعری زد تو حالش، کنار او نشسته بود و همان دعای او را کرد. بچهها با خنده آمین گفتند. نوبت ابراهیم بود. اصلا نخندید، یک کم مکث کرد و بعد با یک لحن غریبی، انگار از ته دل گفت: «خدایا! شهادت در راه خودت را به همة ما عنایت کن.» بچهها آمین گفتند و پیدا بود که همه تحت تأثیر قرار گرفتهاند.
«علی منتظری»
سر کلاس سؤالاتی میپرسید که معلوم بود این جوان به یک جاهایی رسیده است. من خودم گاهی در پاسخ دادن میماندم. یک ملاقاتی هم گویا با آیت الله جوادی داشتهاند. ایشان را هم گویا تحت تأثیر قرار دادهاند. یک روز بعد از درس به من گفت: «استاد! به نظر من این یک اشتباه فلسفی است که منِ انسان همان روحِ انسان است.» حالا من همان جلسه این مطلب را درس داده بودم. گفتم: «پس منِ انسان از دیدگاه شما چیست؟» گفت: «منِ انسان خیلی عمیقتر از روح است. منِ آدمی زمانی کشف میشود که انسان خدا را کشف کند.» بعد این آیه را خواند: «ولا تکونوا کالذین نسوا الله فانسهم انفسهم اولئک هم الفاسقون.»
«دکتر داوری»
اینها را دیگر من با واسطه میگویم. گفتند که بنا بوده در جریان بازدید رشدی از یک کتابخانه، او را با گلوله بزند، اما قبل از ورود به کتابخانه به او مشکوک میشوند. در حین بازرسی بدنی فرار میکند و از پشت گلوله میخورد. جالب این که کوچکترین خبری منعکس نشد. انگار نه انگار که چنین واقعهای وجود خارجی داشته [است]. بعدها که خبرش غیر رسمی درز کرد، یک اشارههای تلویحی کردند و بعد هم هیچ.
«یک مقام امنیتی»
آن شب من خواب دیدم. شوهر مرحومم همیشه میگفت: «شبی که ابراهیم به دنیا آمد، یک سید نورانی یک انگشتر زرد به انگشتم کرد.» آن شب من خواب دیدم که با مرحوم شوهرم نشستهایم، منتظریم که ابراهیم بیاید ناهار بخوریم. یک سید نورانی آمد به مرحوم شوهرم گفت: «حاج آقا! آن انگشتر امانتی را آمدهام بگیرم.» من از خواب پریدم و تا اذان صبح گریه کردم. اسماعیل بچهام آمد توی اتاق، هی دلداریام داد. من هم هی میگفتم: «مادر! دیگر بیابراهیم شدم، پسرم حجله ندیده رفت شهید شد. خدا این امریکا را ذلیل کند. الاهی رشدی ملعون تکه تکه بشود. الاهی آب خوش براش از زهر هلاهل بدتر بشود.»
«مادر شهید»
میگفتند که اصلاً موفق به دیدن رشدی نشده [است]. تور حفاظت رشدی خیلی قوی است. آبروی سیاسی اروپا در گرو امنیت رشدی است و به همین دلیل شدیدترین تدابیر را در نظر گرفتهاند.
«رضا اشعری»
با تجربهای که من دارم، رشدی تا آخر عمر، آب خوش از گلویش پایین نخواهد رفت.
«یک مقام امنیتی»
سلمان رشدی با فتوای امام اعدام شد و اینکه این روزها به دریوزگی و بدبختی افتاده، سلمان رشدی نیست؛ کالبد متعفن یک انسان پست است که روحش را به شیطان فروخته است. اما این ابراهیم شهید ما امروز زنده است و تا ابد هم زنده خواهد بود و تا ابد هم زنده خواهد بود و تمام آزادگان جهان از محضرش مستفیض میشوند.