جراحت جمعه
n
سیده زهرا برقعیبه یاد زائران جمعه که مکه، مقتلشان بود.
کوچههای مکه، انتظار و شوق دیدار حجاج را در دل داشتند. با هم قرار گذاشته بودند مهماننواز باشند و راهها را دور نکنند. کوچههای مکه، هر سال منتظر همین روزها میماندند. ایام حج که شروع میشد، جان تازه در رگهای شهر میدوید. صلح و آشتی، دین و عشق، خلوص و حماسه یکجا بر سر شهر، باریدن میگرفت. شهر در خلسة «حضور» فرو میرفت و دعا میکرد که کاش این یک ماه، کمی بیشتر طول بکشد. توی این یک ماه، تپش قدمهای «مومنان»، روی سینه کوچهها و خیابانها، ضرب میگرفت و مکه میشد «شهر فرشتهها» ... مکه حق داشت هر سال منتظر همین روزها بماند.
همه چیزی مهیای مهماننوازی بود و «ذیالحجه» شروع شد. مسلمانان چون انشعاب رودخانهها که از هر طرف به دریا میریزند، واردمکه شدند و مکه «بهار» شد و گرمای مرداد را که بیداد میکرد، از یاد برد. هوا بوی «سبحان الله» میداد، بوی «لا اله الا الله»، بوی «فلاح و رستگاری»، بوی «لبیک اللهم لبیک»... مسلمانان آمده بودند برای انجام فرائض، طوافهای عاشقانه و سعی بین شک و یقین، برای برائت ازمشرکین ... که امر رهبر مسلمین بود. جدایی نبود بین این امر و سایر احکام. مسلمانان معترض وجود مشرکین بودند، استعمارگران، ظالمین و هر چه زورگو در دنیاست، باید از روی زمین محو میشدند. زائران به این نتیجه رسیده بودند که صدایشان در کنار هم رساتر میشود و چه زمانی بهتر از ایام حج که دریا لحظه به لحظه پر از قطرات خروشان معنویت و حضور شده است. شعار بود که توی کوچههای سراسر منتظر مکه، سرازیر میشد. همه سفید پوش، مثل لباس مرگ، ساده و بیآلایش ... زائران داشتند اعمالشان را زیر تیغ آفتاب کامل میکردند و «مرگ بر شیطان» سر داده بودند.
از آن طرف، شیطان نه خبر از دلهای عاشق مسلمانان داشت و نه خبر از قرار مهماننوازی خیابانهای مکه. شیطان در لفاف غفلت و سیاهی با اندیشههای کج و معوج، دستش به ماشه رفت و بوی «سبحان الله» را در فضا نشنید. خیال میکرد گلهای خوشبوی محمدی را که بچیند و پرپر کند، اندیشة ناب محمدی راهم از بین برده است. و چه کارها که شیطان نکرد؛
فشنگ، قطار قطار....
سنگ، سبد سبد ...
چوب و باتوم، هزار هزار ...
مسلمانان نمیخواستند کوتاه بیایند، به کاری که میکردند، معتقد بودند، قصد عقبنشینی نداشتند. خون بود که به سر و صورت خیابانهای مکه میپاشید، کودک بود که یتیم میشد، زن بود که بیهمسر میشد، مرد بود که بی یار و یاورمیماند ... خون مثل لالههای خودرو از گوشه و کنار خیابانهای مکه میروئید و مکه «لالهزار» میشد. خیابانهای مکه، آن سال سر قرار نماندند و شرمنده و خونین، در خود خمیدند. و کوچههای بن بست، خاموش اشک ریختند. شیطان بلور حرمت حرم امن الهی را شکسته بود و به خیال خودش بذر مرگ را در سینة عاشقان پاشیده بود ولی نمیدانست «در عالم رازی هست که جز به بهای خون فاش نمیشود.»
روایت جنگ باید جامع باشد
گفتوگو با وحید جلیلی
علیرضا کمیلی
پیام اصلی فعالیتهای این چهرة فرهنگی هنری، این است که «دین همه دین است». او پیام انقلاب اسلامی را هم همین جامعیت میداند و معتقد است که عبادیات دین باید در کنار اجتماعیاتش باشد و عدالتش در کنار معنویتش ... خدای اقتصاد همان خدای فرهنگ است و خدای فرهنگ خدای سیاست ... کمتر جمع دانشگاهی کشور است که بحثهای او را در زمینه عدالتخواهی، جبهه فرهنگی انقلاب و اسلام ناب امام(ره) نشنیده باشد. سردبیر ماهنامه سوره است و قبل از آن، سردبیری روزنامه «ابرار» را به عهده داشته است. جنگ و شهدا موضوعی بود که با ایشان به بحث گذاشتیم
امتداد: آنهایی که در جنگ دیروز شرکت داشتند چه رفتارها و باورهایی داشتند؟
جلیلی: یکی از ویژگیهای دوره جنگ این بود که اعتقادات در آن عرصه ظهور و بروز داشت؛ بر خلاف دورههای دیگر که ممکن است خیلی از باورهای ما امکانی برای محک خوردن نیابند؛ چون وقتی جنگ نباشد شما میتوانید بگویید من عاشق شهادتم، عاشق جهاد در راه خدایم، به قیامت ایمان دارم و ... یعنی خیلی از گزارههای دینی را بدون آنکه بخواهی دربارة آنها امتحان بدهی بر زبان بیاوری. عرصه جنگ چون عرصه ابتلا هم بود، مشخص میکرد که اگر اعتقادی داریم چقدر واقعی و عمیق است. پس اولین ویژگی بچههای جنگ، نزدیکی میان رفتار و گفتار بود که در دورههای بعد متأسفانه چنین شرایطی را کمتر داشتیم. دوره جنگ ویژگی دیگرش این بود که بیشتر از آنکه بر اساس ادعا و گفتارها میخواستیم افراد را بشناسیم، بر اساس اعمالشان این شناخت را پیدا میکردیم؛ یعنی وقتی دیدیم طرف شش ماه خانوادهاش را رها کرده و به جبهه رفته است و از شغل و زندگی صرفنظر کرده و امنیت مالی و روانی خانوادهاش را فدا نموده است، به این نتیجه میرسیدیم که قاعدتاً او باید به یک باور و اعتقاد بزرگ رسیده باشد، بدون آنکه او بخواهد حرفی بزند. پس تفاوت مهم آنها این بود که امتحان دادند.
امتداد: ببخشید! اتفاقا مشکل اصلی ما هم همین جاست. یعنی وقتی شما میخواهی امروز که جنگی وجود ندارد خودت را محک بزنی ملاک چه باید باشد؟
جلیلی: ببینید، در هر دوره بعضی از اصول شاخص میشوند. آن زمان چون یک مسئله عینی پیش آمده و دشمن حمله کرده تا نظام و کشور را از بین ببرد، نیازی به توضیح و تبیین برای مردم وجود ندارد و شاخص فهمیدنی است و به طور واقعی اولویت جهاد نظامی مشخص میشود. حالا اگر کسی در این شرایط بیاید و سایر ارزشها مثلاً ترویج جلسات قرآن و کمک به ایتام و ... را مطرح کند که همگی ارزشهای مهمیاند و باید دربارهشان کار بشود، چه باید گفت. در دوره جنگ، به خاطر این فضای عینی، شاخص به جامعه منتقل میشد، اما در دوره بعد از جنگ، کار فرهنگی اهمیت پیدا میکند؛ چرا که وارد عرصههایی میشویم که به آن عینیّت جنگ نیستند. در جنگ همان گلولهها و همان تشییع جنازه و اعزام نیروها فضا را زنده نگه میدارند، چه نزدیک منطقه جنگی باشی، چه نباشی؛ ولی وقتی میدان، تهاجم فرهنگی شد یا میدان، عرصه مبارزه با فقر و فساد و تبعیض شد، دیگر به آن حد عینیّت جنگ نیست و مشخص نمیشود که حالا امروز شاخص چیست؟! در مکاتبی که ارزشها تبیین شدهاند، امّا رهبری مستمری ندارند، این اتفاق رخ میدهد، یعنی معارف حالت کشکولی پیدا میکنند و معلوم نمیشود که در هر دوره کدام شاخص اولویت یافته است و باید محور باشد. ما ادعایمان این است که ولایت فقیه نقشش این است که دین را از حالت کشکولی خارج کند و ارزشهای مهم را در هر دوره مشخص نماید و نخ تسبیح را نشان دهد. ما هم بر اساس آن انگشت اشاره ولی فقیه است که میتوانیم راه را پیدا کنیم و «نؤمن ببعض و نکفر ببعض» نشویم و اصول را به فروع تبدیل نکنیم. در دورة جنگ این اتفاق افتاد و علاوه بر اینکه واقعیت جنگ خودش را تحمیل میکرد، امام هم سعی داشتند تا جنگ مهمترین مسئله کشور بماند و ضریب درست خودش را بیابد. پس از جنگ هم ایشان سعی کردند فضای جدید و ارزشهای شاخص آن را تبیین کنند. آیتالله خامنهای هم همین گونه عمل کردند، یعنی سعی کردند تا شاخصها را نشان بدهند و وظیفة ما هم پیروی از این شاخصهاست. در دورهای یادم هست رهبر انقلاب گفتند امروز باید احادیث زهد خواند و ارزش اصلی زهد را معرفی کردند. حالا اگر شما بیایید و مثلاً در حالی که یک تیر هم از روبهرو نمیآید، ارزش شهادتطلبی را مطرح کردید، معلوم است که راه را گم کردهای. البته این قطعاً به معنای نفی ارزش والای شهادتطلبی نیست، امّا این یعنی اگر کسی شهادت طلب هم هست، امروز ارزش اصلی را باید همانی بداند که ولی فقیه خط میدهد. ... که ببینیم شاخص اصلی چه بوده و حالا چیست و در پی پیگیری آن باشیم. اگر در زمان جنگ کسی بگوید من اهل زهدم و یک روز هم جبهه نرود، همان قدر بی ربط و غلط است که کسی بعد از جنگ که چرب و شیرین دنیا زیر زبان مزه میکند بیاید مدام مرثیهسرایی کند و دم از شهادت بزند و به زهد بی اعتنا باشد!
پس اگر این شاخصها درست تبیین شدند و فهمیده شدند و در جهت آنها عمل صورت گرفت ما میتوانیم امید داشته باشیم که همان بزرگانی که در دوره جنگ ساخته شدند و پدید آمدند، باز هم دیده بشوند و همان ابتهاج معنوی که در دوره جنگ وجود داشت دوباره به دست بیاید.
امتداد: امروز به نام شهدا و برای جبهه کار زیاد صورت میگیرد و روایتهای مختلفی از آن دوران میشود. به نظر شما کدام روایت میتواند صحیح باشد و ویژگیهای آن چیست؟
جلیلی: یکی از مهمترین ویژگیهایی که روایت درست از جنگ باید دارا باشد «جامعیت» است. یعنی ببینید مثلاً اگر شما میخواهید وضعیت یک خانه را نشان بدهید ممکن است دوربین شما برود گوشهای از خانه را نشان بدهد که یک بچه دارد با اسباببازیاش بازی میکند و مخاطب شما احساس میکند چه خانه آرامی است. در حالی که ممکن است توی همان خانه در حالی که شما دارید این صحنه دلنشین را به مخاطب نشان میدهید آشپزخانه آتش گرفته باشد، لذا اگر شما آن را نشان ندهید، درست است که آن بچه در کمال آرامش دارد بازی میکند و شما دروغ نگفتهاید، امّا مجموعه روایات شما از این خانه دروغ است؛ چرا که بعضی از راستها را نگفتهاید. در جنگ هم من فکر میکنم باید این اتفاق بیفتد.
ببینید! ما در کنار آن مذهبیهایی که رفتند جنگ، مذهبیهایی را هم داشتیم که در جلسات زیارت عاشورای پشت جبههشان امام(ره) را لعن میکردند! و اتفاقاً بسیجی در تفاوتش با سایر مذهبیهاست که معنا میشود نه مقایسه با کفار و ضد انقلاب ها و وجه تمایزاتش در کنار آنها نمود مییابد...
امام(ره) در اواخر عمر شریفشان به تبیین مؤلفههای دو تفکر پرداختهاند نه اسلام و کفر و بلکه اسلام ناب و اسلام آمریکایی و آنها را در مقابل هم که اگر بتوانید این تعابیر حضرت امام (ره) را در کنار این بحث چاپ کنید تا مخاطبان عین این جملات را بخوانند مناسب است.
لذاست که اگر یادی از شهدا صورت میگیرد باید با نظام فکری و عملی ایشان همخوانی داشته باشد. من در جمع بچههای یکی از مساجد که یادواره شهدایی را ترتیب داده بودند گفتم که یا از شهدا یاد نکنید و دم نزنید و یا این ذکر و یادها را قابل جمع با مسائلی چون وجود فقر و فساد و تبعیض و بدبختی در جامعه معرفی نکنید. در منطق شهدا بی تفاوتی و سکوت در برابر ظلم و تبعیض و بی عدالتی جایی ندارد؛ پس هر یادی که به نام شهدا صورت بگیرد، ولی وجه ممیّزه ایشان از اسلام آمریکایی را در بر نداشته باشد و به دنبال تبعیت از شاخصهای مهم رهبری نباشد، نه تنها در خط شهدا و گسترش فرهنگ جبهه نیست، بلکه در مقابل این تفکر نیز هست!
از چگونگی و زمان حضور در جبهه بگویید
.ما اولین گروه مبارزی بودیم که تحتنظر آیتالله حکیم فعالیت میکردیم. یک ماه آموزش دیدیم و رفتیم جنوب، پاسگاه زید. دو ماه و اندی ماندیم.
عملیات خیبر آغاز شد. وظیفة ما پشتیبانی از پاسگاه زید بود. ارتش آمد، ولی عملیات اصلی از هور هویزه بود. در یک شب ششصد تا هفتصدهزار گلوله از انواع مختلف بر سر ما ریخت و «گونه» سقوط کرد. من در آن زمان سالم بودم. با تعدادی عراقی آمدیم تا گونه را پس بگیریم. به هور هویزه آمدیم.
آنجا در هور هویزه در چادر بودیم. تپهای در یک کیلومتری خیمههای ما بود. رفته بودم طرف آن تپهها که هواپیماهای عراقی شیمیایی زدند. باد برعکس جهت خیمهها بود و به طرف من میوزید. احساس سوزشی در چشمانم کردم. با آبی که همراهم بود، صورتم را شستم. سوزش چشم و صورتم بیشتر شد و با باقیمانده آب باز صورتم را شستم. به چادرها که برگشتم دوستانم گفتند که هواپیما شیمیایی زده و حتماً باید برگردی و به درمانگاه بروی. من قبول نمیکردم، اما با زور بردند. در چادر امداد، یک دکتر بود و شصت ـ هفتاد مجروح که هر کدام به نوعی مجروح شده بودند. گفتم خجالت بکشید از این همه مجروح و من را برگردانید. من سالمم. به چادرها برگشتیم. مستقر شدیم.
بعد از عملیات هور و خیبر؟
!رفتم نیروی دریایی و در گروه فنی آنجا مشغول شدم. آن موقع ما به تیپ امام صادق(ع) گسترش پیدا کرده بودیم و یک گردان دریایی داشتیم و دو گردان زمینی. من هم معاون فنی فرمانده گردان بودم در نیروی دریایی. عملیات قدس هم انجام شد. از قرارگاه نجف اشرف آمدند گفتند ما میخواهیم از شما در تعمیرگاه قرارگاه استفاده کنیم. قبول کردم. هر شب تا صبح، سه موتور قایق را، که سوخته بود، تعمیر میکردم. سپس گفتند به قرارگاه کربلا بیا. آنجا یک کارگاه بزرگ بود. به عنوان استادکار و ناظر مشغول شدم. آن موقع آقای شمخانی در آنجا فرمانده نیروی دریایی بود.
عملیات قدس چهار آغاز شد. التماس میکردم که میخواهم در عملیات شرکت کنم. بالاخره اجازه دادند. در همان روز بعد از ظهر داشتم نقشه مخازن را طراحی میکردم که از بالای اسکلت افتادم و کمرم شکست و به بیمارستان انتقال یافتم. از شرکت در عملیات محروم شدم. حدود دوازده روز در بیمارستان امام خمینی(ره) بستری شدم. بعد از آن، با هواپیما به تهران و سپس به قم منتقل شدم و شش ماه ناتوان افتاده بودم. یک روز یکی از دوستان به عیادتم آمد و مقداری خاک کربلا برایم آورد و من به نیت شفا خوردم. ساعتی نگذشته بود که حالم کاملاً خوب شد و هیچ درد و ضعفی نداشتم. روز بعد راهی جبهه شدم. عملیات کربلای دو در پیش بود. کارهای مقدماتی و تمرینهای عملیات در بهبهان انجام میشد. دوشکای 45 کیلویی را بر دوش گذاشتم و به قله کوه رفتم. گفتم میخواهم ببینم این یک ذره خاک کربلای حسین(ع) با من چه کرده است!
در عملیات کربلای دو، برای باز کردن معبر میدان مین 27 نفر شهید شدند. من فرمانده گروه بودم و میخواستم رد بشوم، ولی نمیتوانستم. یک آرپیجی هم داشتم. خاکریزهای عراقیها بسیار نزدیک بود. آتش سنگین روی این میدان مین میریختند و یک نفر هم نمیتوانست رد شود. حدود چهل تا پنجاه نفر شهید و مجروح دادیم. من ناگهان «یا علی» گفتم و برپا ایستادم. در آتشی که اگر کسی یک انگشت خود را بالا میگرفت، او را میزدند، با آرپیجی، خاکریزی را که از آن یک تکتیرانداز ما را هدف قرار میداد، منهدم ساختم و نیروها توانستند رد بشوند. ما چهار کیلومتر پیادهروی کرده بودیم و از تشنگی دهانها خشک شده بود و زبانمان در دهان چسبیده بود. توان باز کردن دهان را هم نداشتیم. یکی از نیروها با آهنگی بسیار خفه صدا زد: اللهاکبر. تعجب کردم که این چرا الله اکبر گفت؟ الان دشمن از وضعیت ما و خستگی و نفرات اندکمان خبردار میشود و ما را از بین میبرند. به هر صورت، رد شدیم و آن ارتفاع سقوط کرد. بعثیها بسیجیها را با لباس دفن کرده بودند و پاهایشان را از زمین بیرون گذاشته بودند. عملیات که تمام شد، همان کسی که با آرپیجی او را زده بودم، از پا تا سینه سوخته بود. در مقابل دوربین صدا و سیما از او پرسیدم کجا بوده. نشانی که داد، گفتم من همان کسی هستم که آرپیجی به تو زدم. بگو شما چگونه شکست خوردید؟ گفت «مقاومت خوبی داشتیم، اما وقتی شما فریاد اللهاکبر سر دادید، صدای فریاد حدود دههزار نفر را شنیدیم. این صدا باعث شد اسلحه خود را بر زمین بگذاریم!» اما ما فقط چهارصد نفر بودیم.
خدا رحمت کند آقای دقایقی را. بچههای توابین از شهید دقایقی پرسیدند چگونه به نیروهای دشمن حمله کنیم در حالی که آنها سه برابر ما نیروی آماده دارند؟ گفت در عرف ما میشود؛ در اسلام میشود؛ همین طور هم شد و ما آن پیروزی را کسب کردیم. وقتی نیتهای ما صاف و صادق با خدا بود، خداوند نیز یاریمان میکرد.
در همین عملیات کربلای 2 موج انفجار مرا گرفت. بعد از عملیات، دشمن پاتکی با هلیکوپتر انجام داد و موشکی به سوی چادری که ما در آن بودیم آمد و در فاصله پنج متری ما منفجر شد. من احساس کردم سرم در بین منگنه قرار گرفت و یک میله از این طرف سرم وارد و آن طرف خارج شد. به دوستم گفتم طوریت شده؟ گفت نه. از سنگر خارج شدیم. دو نفر هم شهید شدند. دیدم از گوشم آب خارج میشود. برای معالجه من را عقب فرستادند. اما من از ماشین پیاده شدم و دوباره به پادگان بازگشتم.
بعد از آن عملیات حلبچه بود که من مسئول اطلاعات عملیات گردان شدم. ما یک رودخانه پیش رو داشتیم که پهنای آن حدود پانزده متر بود که از کوهها سرازیر میشد. آب آن، سرعتی معادل شصت تا هفتاد کیلومتر در ساعت داشت. گفتند میخواهیم با قایق نیروها را ببریم. به عنوان کارشناس نظر شما چیست؟ گفتم اصلاً ممکن نیست؛ در رفت شاید بشود، ولی در برگشت امکان ندارد.
قبل از این کار، آنها طنابهایی را به کوه متصل کرده بودند که نیرو به واسطه آن منتقل شود، ولی این کار به کندی صورت میگرفت و تعداد نیروها زیاد بود. قرار شد به کوه میخهای قوی بزنیم. سیم بکسل به آن وصل کنیم و به سیم بکسل قرقره بزنیم و به قایق وصل کنیم که اگر قایق نتوانست برگردد، یکی دو نیرو آن را بکشند و بیاورند. امکانات آوردند. در این حین یکی از نیروهای من به نام ابوخضیر که شجاع و نترس بود، گفت: اجازه میدهی من وارد این رودخانه شوم. گفتم چند نفر رفتند و همراه با اسلحه و امکاناتش غرق شدند. گفت میروم. گفتم حداقل طناب به قایق ببندیم. گفت نه من میروم. تنهایی با قایق عبور کرد و برگشت، بر خلاف جهت آب!
نیرو همراه او سوار کردم. رفت و آمد. دوباره نیروها را زیاد کردم، رفت و آمد. گفتم خدایا امکان ندارد! نیروهای قرارگاه آمدند، گفتم آقایان سیم بکسل را رها کنید، نمیدانم چطور شده. سرعت موتور شصت کیلومتر بود و سرعت آب، هفتاد کیلومتر. نمیدانم چگونه این قایق مقاومت میکند؟ گفتند: ما محضر امام بودیم. فرمودند: با قایق رد شوید. به ایشان گفتیم سرعت آب زیاد است. فرمود: با قایق بروید و نیروها را ببرید. گفتم ما تسلیم امر خداییم، قبول. نیروها را رد کردیم. و عملیات حلبچه آغاز شد.
من خطشکن بودم و مسئول اطلاعات. به کار خود برگشتم. یک عکس از امام همیشه توی جیبم بود. در عملیات از جیب درآوردم و به دکمه سمت چپ پیراهنم وصل کردم. برادران داشتند مینها را خنثا میکردند. من پشت سر آنها نشسته بودم که یک مین منفجر شد و ترکشی به پایم اصابت کرد و تکه گوشتی از پای من جدا کرد. احساس کردم قلبم به شدت میسوزد. فردا صبح، مرا بردند و پانسمان کردند. دیدم در قسمت عمامة امام روی عکس، یک ترکش قرار گرفته که دقیقاً روی قلب و سینهام، اثری چون صلیب گذاشته. هنوز آن عکس و آن ترکش را به یادگار دارم.
پس از عملیات حلبچه، آمدیم در تیپ امام حسین(ع) در شاخ شمیران. شهدای زیادی داده بودیم. آمدیم تا نیروها را جا به جا کنیم. ما گردان شهید صدر بودیم و من معاون سوم گردان بودم. فرمانده گردان میخواست برود و موقعیت شاخ شمیران را تحویل بگیرد. شیمیایی زده بودند. آمد سراغ معاون اول که او را بفرستد. من پایم هنگام سوار شدن ماشین پیچ خورده بود. در پایان قرار شد من بروم و موقعیت شاخ شمیران را تحویل بگیرم. گفتم فقط کوهنوردی نداشته باشد، چون با این پا نمیتوانم صعود کنم. گفتند سربالایی ضعیفی است. قبول کردم. سوار ماشین شدیم، شب بود، در راه بوی سیر احساس میشد. شیمیایی زده بودند. به هر حال نیروهای همراه ما ماسک زدند، بهجز من!
موقعیت را از آنها تحویل گرفتیم. نیروها صبح رسیدند. منتظر فرمانده گردان شدم. گفتم بیا تا مسئولیت را تحویل شما بدهم و اگر با این موقعیت عملیات انجام بگیرد، یک نفر هم سالم نخواهد ماند. معاون اول فرمانده، بالاتر رفته بود. در حالی که میخواستم خود را به معاون اول برسانم، یک خمپاره شصت در حدود یک متری من فرود آمد و شصت هفتاد تا ترکش خوردم که یک ترکش بزرگ آن به معدهام اصابت کرد. بیهوش شدم بهداری خطمقدم نام مرا با شهدا رد کرد. دو سرباز که مرا به عقب میبردند، در میان راه خسته شدند. از آنها خواستم که مرا کنار جاده بگذارند و بروند. به خدای خودم گفتم خدایا، من از اولین لحظات میخواستم در خط مقدم شهید بشوم تا غسلم ندهند. دو تن از برادران تدارکات آمدند و مرا بلند کردند و به نفربر رساندند و به راننده نفربر گفتند: این مسئول ماست، زودتر او را برسان و یکی از آنها با من آمد. به بیمارستان صحرایی رسیدیم. دکتر گفت باید او را به مقر محمد رسولالله(ص) برسانید. به راننده آمبولانس گفت پنج دقیقه فرصت دارید. راننده هم با تمام سرعت مرا به بهداری محمد رسولالله(ص) رساند. دکتر نبود. یک رادیولوژی از من گرفتند و دیدند ترکش بزرگی درون معدهام هست. گفتند باید الآن عمل بشوی و ما دکتر جراح نداریم. گفتم فقط مرا بیهوش کنید، هر کاری میخواهید انجام دهید. یک نفر بود که نمیدانم پزشک بود یا پزشکیار. ولی بسیار مؤمن بود. خیلی حال درستی نداشتم، او عمل را برایم انجام داد و سپس مرا به باختران اعزام کردند. پس از دو ماه زخم عمل من دوباره باز شد و دوباره مرا عمل کردند.
عملیات مرصاد هم شرکت داشتید؟
المرصاد، و ما ادراک مالمرصاد. ما عاجزیم از شکرگزاری خدا که توانستیم راه منافقین را سد کنیم. هیچ کس غیر از ما آنجا نبود. این را کسی نمیداند جز خدای متعال و برخی مسئولان سپاه. این بزرگترین افتخار ماست. اگر منافقین داخل ایران میشدند، نه شرفی باقی میماند، نه مسجدی، نه دین و نه هیچ کس که ادعای شرف کند. خدا رحمت کند شهید صیاد شیرازی را، که اگر نبود، عملیات موفق نمیشد. من البته مجروح بودم. معاون فرمانده بودم. بعد از هجده یا بیست و چهار ساعت که منتظر امداد بودیم، صیاد شیرازی دو هلیکوپتر آورد. وقتی آمدند دیدیم یکی از هلیکوپترها را خود صیاد شیرازی با آن چهره نورانی و خندان هدایت میکرد. با یک یک ما مصافحه کرد و سوار شدیم و نیروها پیاده شدند. ما مهمات را داخل ماشین گذاشتیم. یک گردان بودیم. از این گردان چند نفر بیشتر باقی نماندند، همه شهید شدند، حتی فرمانده گردان. خداوند را سپاسگزارم که پس از این عملیات آتشبس شد. یک مأموریت داشتم که آن نیز تمام شد.
پس از آتشبس چه کردید؟
در دانشگاه امام حسین(ع) کنکور دادم و وارد دانشگاه افسری (دافوس) شدم. یک ماه به پایان دوره مانده بود که انتفاضه در عراق صورت گرفت و از طرف فرماندهی لشکر بدر سراغ من آمدند. گفتند برای یک ماموریت باید به داخل عراق بروی. مأموریت من پیدا کردن جاهایی برای انبار سلاح با هماهنگی قرارگاه رمضان بود. (نمیدانم! شاید نباید اینها را میگفتم، کمی محرمانه بود...) بههر حال وارد عراق شدم.
سه نفر بودیم. به طور کاملا سرّی از کوههای قصر شیرین وارد شدیم. مقداری عکسهای آقای حکیم هم داشتیم. مأموریت من دو روز بود که بروم و انبار اسلحه را آماده کنم و با بعضی از آشناها که آنجا داشتم هماهنگ کنم که آماده بشوند. مأموریت با موفقیت انجام شد. در مأموریتم به کاظمین رفتم. مامورها دور و بر حرم زیاد بودند. از بیرون حرم سلام عرض کردم. میخواستم به کربلا بروم، ولی استخاره بد آمد و در خیابانی که به کربلا منتهی میشد ایستادم و زیارتنامه خواندم و به امام حسین(ع) و به حضرت عباس(ع) سلام دادم و دیگر جلوتر نرفتم.
برای آیندگان و رزمندگان توصیهای، حرفی دارید بفرمایید
.درباره جنگ و جبهه یک چیز را بگویم. هر چه ما جنگ را از طریق تلویزیون دیدیم و هر چه شنیدیم، قطرهای از دریایی است که در جبهه اتفاق افتاده. شهدا امداد غیبی را به چشم دیده بودند. برخی از شهدا چیزهایی برایم بازگو کردهاند که فقط خدا میداند و بعضی از اولیا، که الآن نمیتوانم آنها را بگویم.
با دردهای ناشی از جنگ چگونه کنار میآیید؟
این از الطاف خداوند است. این باران رحمت خداست که بر من میبارد. من گناهان بسیار دارم که خداوند میخواهد گناهانم را محو کند. من در بالاترین درجه خوشبختی هستم. در قله خوشبختی هستم. چون در این راه این دردها را تحمل میکنم که انشاءالله در راه خدا است، در تمام زندگیام در ایران خوشبخت بودم. من قبلاً در گمراهی بودم. از وقتی که به ایران آمدم، از ظلمات به نور و از تاریکی به روشنایی آمدم. من در خوشبختی کامل هستم و از خداوند میخواهم که از من راضی باشد و عاقبتم را ختم به خیر و شهادت گرداند. اگر تکهتکه هم بشوم، خدا را سپاس خواهم گفت.