لطفا ظبط نکنید
علی مهر
سرهنگ طفره میرفت. انگار برای حرف زدن تردید داشت. نگاهی به دور تا دور میز انداخت و چهرهها را از نظر گذراند.
ـ دارد ضبط میکند؟
ـ آره.
سردار به شوخی گفت:
ـ عکست که نمیافتد توی ضبط، این همه به کتت ور میروی؟!
ـ هیس س س، دارد ضبط میکند!... خوب، بسمالله الرحمن الرحیم، عرض کنم حضورتان، یک خاطرهای دارم از آقا مهدی زینالدین که یک کمی با دیگر خاطراتی که گفته شد تفاوت دارد. یعنی مربوط به جبهه نیست، به پشت جبهه است. ولی به خوبی روحیه و صفای آقا مهدی را نشان میدهد. یک روز برای انجام مأموریتی شش هفت نفری همراه آقا مهدی به نزدیکیهای شوش رفته بودیم. نزدیکیهای ظهر کارمان تمام شد. آقا مهدی گفت: «غذای خوب کجاست. برویم دلی از عزا درآوریم؟»
من گفتم: «آقا مهدی، یک جای خوب سراغ دارم. اگر موافق باشی برویم آنجا. غذای خوبی دارد. »
رفتیم شوش. همانجا که من گفته بودم. آنجا که رسیدیم وقت اذان بود. آقا مهدی یک عادت بدی که داشت... این را ننویسیدها! برای مزاح گفتم. در واقع یک عادت خوبی که داشت هر جا وقت نماز میشد میایستاد به نماز. آنجا هم...
رانندة آقا مهدی با انگشت به ضبط اشاره کرد و گفت:
ـ با عرض پوزش که حرف جناب سرهنگ را قطع میکنم. در رابطه با همین نماز اول وقت آقا مهدی؛ بارها وسط جاده، وسط بیابان، وقت نماز، خودرو را نگهمیداشت، میایستاد به نماز. خیلی هم مقید به نماز جماعت بود. به کسانی که همراهش بودند میگفت: «بایستید جلو؛ پیش نماز، اگر کسی بهانه میآورد یا شکستهنفسی میکرد و این جور چیزها، خودش جلو میایستاد و نماز به جماعت برگزار میشد. »
ـ بله میگفتم... غذاخوری شلوغ بود. مرد و زن. ما رفتیم بالکن غذاخوری برای نماز. ولی قبل از بالا رفتن، آقا مهدی برای همه غذا سفارش داد. همه میدانستند که آقا مهدی در چنین مواقعی هوای بچهها را دارد. خواستیم بیاییم پایین سر میز ناهار که یک دفعه صدای گریة آقا مهدی بلند شد. هایهای گریه و «الهی العفو» گفتن. همان توی راهپله میخکوب شدیم. همة مشتریهای غذاخوری دست از غذا کشیدند و سر برگرداندند به طرف صدا. هاج و واج که این کیه؟ چه خبر شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ راستش، خوب، حالا باید راستش را گفت؛ بعد از بیست، بیست و یک سال. آن موقع ما از آن وضعیت، آن نگاههای متعجب خجالت کشیدیم. توی دلمان گفتیم: «بابا، این کارها جایش توی نماز شب است. توی آن تنهایی. نه اینجا، وسط شهر، وسط غذاخوری، وسط مردم. کاشکی اینها را ضبط نمیکردی... ولی نه، اشکالی ندارد، حقیقت است دیگر. اگر آن وقتها این فکرها را نمیکردیم که حالا اینجا نبودیم، پیش آقا مهدی بودیم. پیش بقیة شهدا. ضبط کن. چند دقیقهای همة نگاهها به بالکن بود. میخواستند ببینند کیه که اینطور گریه میکند و «الهی العفو» میگوید. بالاخره آقا مهدی سر از سجده برداشت. صورتش خیس خیس بود. انگار تازه شسته بود. مشتریها که این صحنهها را دیدند همه یخ کردند. رنگ همهشان زرد شد. غافلگیر شده بودند.
آقا مهدی همین که دید همه دارند او را نگاه میکنند، لبخندی زد و انگار نه انگار چیزی شده، مردم هم به حال عادی برگشتند.
سر میز غذا، سفارشهای آقا مهدی را آوردند و مشغول شدیم. اما همه زیر چشمی آقا مهدی را زیر نظر داشتیم. میخواستیم ببینیم حالا که قرار شده دلی از عزا درآوردیم او چه میکند؟! برای آقا مهدی سوپ آوردند. تعجب کردیم. ولی به خودمان دلداری دادیم که اول سوپ سفارش داده تا آماده شود برای غذای اصلی. آقا مهدی نان و سوپ را جلو کشید و مشغول شد. ما هم به چه بدبختی شروع کردیم به جوجهکباب خوردن. خوب، نمیشد. حسابش را بکنید؛ فرماندة لشکر «نان و سوپ» بخورد. ما هم با پررویی...
سوپش که تمام شد، منتظر بودیم که غذای اصلی را بیاورند، ولی او یک «الهی شکر» گفت و بلند شد. همه وا رفتیم. همین را بگویم که تا اهواز همه ساکت بودیم جز آقا مهدی. خجالت میکشیدیم که حتی کلمهای بگوییم...
خب، اگر میشود اسمی از من نیاور. بنویس، بنویس... خاطره از «همرزم سردار».
داود امیریان
من تا حالا آدم به این باحالی و مؤمن ندیدم
. نمازش اصلاً ترک نمیشود. بیست و چهار ساعت در حال عبادت و صلوات فرستادن و کمک به این و آن است. عراقیها که هیچ، ما هم ازش راضی راضی هستیم. عجب جوان خوب و باصفاییه. تمیز و مرتب و سر به زیر. به کوچک و بزرگ، چه عراقی و چه ایرانی زودتر از طرف سلام میکند و احترام نظامی به جا میآورد. سمبل یک اسیر خوب و بیدردسره. چکیده منشور ژنو درباره اسراست. نه اینکه دلم برایش تنگ نشودها، نه! خیلی هم دوست دارم پیشمان بماند. اما ترسم از این است که پیش این بعثیهای بیپدر و مادر کافر بماند و اخلاقش فاسد بشود. هر چی نباشد ما امانتداریم و دوست دارم وقتی صحیح و سلامت پیش خانوادهاش برگشت یک ذره هم از تربیت درستش کم نشده باشد. دوست ندارم فحشهای خواهر و مادر و پاسور و قمار یاد بگیرد. آخر تو که نمیدانی، این بعثیهای هیچیندار، حتی سر شپشهای سرشان با هم قمار میکنند! هر چی بهششان سخت میگیریم که بابا قمار خوبیت ندارد، از قدیم گفتهاند قمارباز، نه قماربر، اما مگر تو آن مُخشان میرود؟چی؟ میشناسیش، اصلاً تو ارودگاه خودت بوده، همین جاسم رمبو؟ خب مرد مؤمن زودتر میگفتی ما این قدر دروغ نمیگفتیم و خودمان را پیشات ضایع نمیکردیم
. ببین سرهنگ، به خدا حاضرم این جاسم رمبوی درب و داغان را با صد تا بعثی کافر اخلاق سگی تاخت بزنم، نه؟ خب با دویست تا. نه، سیصد تا. به خدا از دستش جان به سر شدهام. کم مانده روانی بشوم از دستش. چی؟ با مکافات از دستش خلاص شدی؟ پس بگو این آشیه که تو برایم پختی که نیم متر روغن روش ماسیده. ای برادر، از کجا بگویم. روز اوّل که به ارودگاه آوردنش فکر کردم از آن سربازان شیرین عقل کم حواس است که به زور کتک و لگد و پس گردنی به سربازی رفته و بعد به خط مقدم فرستادنش و او در یک فرصت مناسب به ما پناهنده شده. دیدم همین که وارد اردوگاه شد، اسرای دیگر همان یککم رنگی که به صورتهای سیاه سوختهشان بود را باختند و یک عزاداری پرمایه به راه انداختند که ای وای، بدبخت و بیچاره شدیم که باز سر و کله جاسم رمبو پیدا شده. اولش خیال کردم الکی بهش میگویند رمبو. اما بعدش که شروع به شیرینکاری کرد، فهمیدم حضرت آقا کپی برابر اصل آن بازیگر آمریکایی بیپدر و مادر است. نخند که بگویم، خدا چکارت نکند. ای کاش در همان خط مقدم وقتی داشتند اسیرش میکردند یک خمپاره تو فرق سرش میخورد تا ما به این عذاب الیم دچار نشویم. آنطور که از حرفهای اسرای همشهری یا همگردانیاش فهمیدم، در عراق که بوده سر و تهاش را که میزدند یا در سینماهای بدبو و فکستنی بغداد بوده یا پای ویدیو و تلویزیون فیلمهای بزن بکش را چهارچشمی نگاه میکرده. میگویند با این هیکل زهوار دررفته آنقدر در باشگاههای کاراته و کونگفو کتک خورده که استادان واقعی چین و بروسلی مرحوم این قدر کتک نخوردهاند.با شروع جنگ داوطلبانه ثبتنام کرده و اصرار میکند که همان اول بسماللّه بفرستندش خطمقدم
. تو خطمقدم هم زرت و زرت مهمات هدر میداده و بیستوچهار ساعت روی خاکریز به طرف نیروهای ایرانی شلیک میکرده و داد و هوار میکرده که باید حمله بکنند و ایرانیها را تار و مار کنند. هر چی فرمانده خط که یک بعثی ترسوی گردن کلفت خالهباجی بوده، بهش توپ و تشر و التماس میکند که جان جدّت حاجی مقوا از خر شیطان بیا پایین و بگذار این چند صباح زندگی سگی را با خیال راحت به گور برسانیم، تو آن مُخ درِپیتش نمیرفته. بعد هم که اسیر میشود، آن هم با چه مکافاتی.اگر بچههای آذری لشکر عاشورا، با مشت و لگد و تهدید آرامش نکرده بودند، معلوم نیست چکار میکرده
. روز اول که جمال مهوش جهانسوزش در اردوگاه ما آفتابی شد، ساعت اول میخواسته قاطی آشغالهای بدبوی پشت کامیون شهرداری فرار بکند که موفق نمیشود. از آن به بعد مکافات ما شروع شد. مردک روانی یک بار با یک قاشق چهل متر تونل زده بود، آن هم دور از چشم نگهبانها و عراقیهای دیگر! اما از شانس خوب ما و بد او، سر از کجا در آورد؟ از چاه فاضلاب پشت توالتها! سه روز تو حمام زیر دوش بود تا بوی گند از بدنش دور شد. بدمصب چهل تا صابون خوشبو حروم کرد! دفعه بعد میخواست با یک چوب بلند مثل ورزشکارانی که از مانع میپرند، از روی سیم خاردارها بپرد که چوبش شکست و افتاد روی سیم خاردارها که برق سه فاز داشت. تمام موهای بدنش سیخ شده بود و تا یک هفته چشمانش مثل لامپ دویست وات برق میزد. از دستش چه مکافاتها که کشیدیم و میکشیم. جان مادرت، تو رو به هر کی دوست داری، بیا و مردانگی کن و این کلهخراب را ببر و جان ما را نجات بده. چی، نمیتوانی ببریش، برای چی؟ نه بابا. راست میگویی. تو خطمقدم. اِاِاِ. کشت؟ یعنی همین طور الکی الکی؟ فرماندهاش مجروح شد و درد میکشید و از دهنش میپره که جاسم مرا بکش و راحتم کن و این جاسم بدمصب هم مثل فیلمهای آمریکایی بهش تیر خلاص میزند؟ زکی! پس بگو چرا این قدر فرماندهان بعثی ازش میترسند.ببین سرهنگ میگویم یک کاری بکنیم
. من حاضرم با مسئولیت خودم ببرمش لب مرز و با یک پسگردنی جانانه بفرستمش وردست ننه باباش. به جان سرهنگ شوخی نمیکنم، راست میگویم. حالا از شوخی گذشته، این جاسم رمبو را در برابر چند تا اسیر بعثی تاخت بزنیم؟ چی نمیخواهی؟ جهنم، چهارصد تا اسیر میگیرم جاسم را میدهم. باشد، جهنم و ضرر، پانصد تا میگیرم و جاسم را میدهم. باشد، ششصد تا اسیر میگیرم و... .